کانال ایتا 🇮🇷 ° رمان های مذهبی ° 🇵🇸

اینجا زیبا و بی گناه بخونید🤗
رمان های بارگزاری شده را در لینک زیر مشاهده کنید
https://eitaa.com/romanemazhabi/1648
ناشناسمون🔰
https://harfeto.timefriend.net/17008543529441
کانال گفتگو محورمون
https://eitaa.com/joinchat/2873033431Cfb54e48f63

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا 🇮🇷 ° رمان های مذهبی ° 🇵🇸

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗مگه آدم بدا عاشق نمیشن 💗 قسمت : #دهم مادرم زیر مشت و لگد های الکس پدر ناتنیم نتونست دووم بیاره... ➖➖ حال ➖➖ اون آخرین باری بود که گریه کردم بعد از اون دیگه با خدا قهر کردم بچه بودم اون وقتی که میخواستمش نبود ولی عجیب الان دارم حسش میکنم ماشین روشن کردم رفتم سمت خونه .... دم محضر منتظر لیلا بودم دوستش داشتم خیلی هم دوستش داشتم تنها کسی بود بعد از اومدنم به ایران تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم هرچقدر صبر کردم نیومد گوشیمو در آوردم و بهش زنگ زدم دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد اه کجا مونده برگشتم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونش هرچقدر در زدم درو باز نکرد کم کم دلم داشت شور میزد لیلا هم مثل خودم تنها بود کسی رو نداشت که بهش زنگ بزنم ازش خبری بگیرم چرا همیشه میگفت خدا باهامه تنها نیستم دختر خیلی با خدایی بود ولی هیچوقت سعی نمیکرد به من بفهمونه همیشه میگفت آدم خودش باید دوست داشته باشه نمیدونست من هیچی از دین و خداش نمیدونم وگرنه حتما توضیح میداد با صدای زنگ گوشیم از فکر اومدم بیرون لیلا بود _کجایی تو دختر سه ساعته؟ دلم شور زد... لیلا:امیر چطور تونستی بهم نگی؟ امیر مگه من غریبه بودم؟؟ _چی شده؟ چیو بهت نگفتم لیلا لیلا با فریاد :امیر بس کن _لیلا آروم باش کجایی الان بیام دنبالت حرف بزنیم لیلا:بیمارستان _کدوم بیمارستان لیلا:بیمارستان خودت _تو اونجا چیکار میکنی؟! لیلا:خودم میام خونت گوشی رو قطع کرد نکنه منظورش این بود همه چی رو فهمیده؟ نه امکان نداره اخه چطور ممکنه سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه ماشین لیلا دم در بود پس رسیده... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romanemazhabi ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 مگه آدم بدا عاشق نمیشن 💗 قسمت : #نهم سوار ماشین حاجی شدیم رفتیم سمت بیمارستان همون بیمارستانی بود که من اونجا قرار بود درمان بشم .... بالا سر حاج حسین بودیم خودش بود چجور امکان داشت من خودم اینو دیدم با همین لباس اصلا با عقل جور در نمیاد از اتاق زدم بیرون داشتم دیوونه میشدم سرم باز درد گرفت سرمو محکم زدم به دیوار حاجی اومد بیرون وقتی حالمو دید اومد سمتم : چی شده پسرم؟! حاجی سرم داره میترکه... حاجی دستشو گذاشت رو سرم: بشین پسر بشین نشستم رو صندلی حاجی یه چیزی زیر لب خوند دستشو کشید رو سرم حاجی: پاشو پسرم پاشو بریم توام برو استراحت کن خدا بزرگه پاشو که خدا تورو خیلی دوست داره... رفتیم بیرون منو کنار ماشینم پیاده کرد سوار شدم اصلا حوصله خونه رفتن نداشتم دوست داشتم به حرفای حاجی فکر کنم چه حرفای قشنگی میزد بعضی از حرفاش واقعا اشک آدم در میاوردن... اما من یاد گرفته بودم نه بخندم نه گریه کنم ➖➖20سال قبل➖➖ توی اتاق حبس شده بودم هرچی به در میزدم کسی درو باز نمیکرد هرچی خدارو صدا میزدم کمکم نمیکرد پس کو این خدایی که مادرم میگه.... صدای زجه های مادرم میومد _الکس درو باز کن همینجور به در میزدمو داد میزدم صدای گریه های مادرم میومد انقدر داد زدم که از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romanemazhabi ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 مگه آدم بدا عاشق نمیشن 💗 قسمت : #هشتم حاجی از پشت میز اومد کنار رفت بیرون نشستم سر صندلی تا بیاد بعد مدت کوتاهی اومد حاجی: کوش پس مگه نگفتی دم مسجده _چرا حاجی بود حتی یه پیغامی هم داد که بهتون بدم حاجی نشست سر صندلی خب چی گفت _با لباس بیمارستان بود رفتم سمتش ازش سوال کردم امروز چه خبره گفت بیام از شما سوال کنم بعد گفت بهتون بگم جاش فعلا خوبه ولی هرچی زودتر میاد پیشتون حاجی زد زیر گریه: پسر تو چجور حسین منو دیدی؟ اون که تو کماس رو تخت بیمارستانه با تعجب بهش نگاه کردم : ولی حاجی خودش گفت : بهتون بگم حاج حسین فرستادش حاج مجید یه عکس در توی کشو در اورد داد دستم.... این بود؟ به عکس نگاه کردم خودش بود یعنی شبیه ش بود:شبیه شه فقد اون ریش داشت حاج مجید: من باید برم بیمارستان _میشه منم بیام؟  ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romanemazhabi ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗 مگه آدم بدا عاشق نمیشن 💗 قسمت : #هفتم خیلی حرفا زد و من بیشتر از قبل با تعجب نگاش میکردم یعنی این حرفا واقعی بود؟ _خدا کیه؟؟ چرا من نمیبینمش؟ چرا حسش نمیکنم ؟ حاج مجید:خدا دیدنی نیست وقتی بهش ایمان بیاری حسش میکنی لمس کردنی نیست خدا مثل یه روحه که همه جا هست همه جا بفکر همه هست همه رو میبینه تو هیچوقت تنها نیستی خدا پیشته کنارته ... کاری که میکنی خدا میبینت... _مرسی حاجی تا حالا هیچکس نبود که اینارو واسم توضیح بده همیشه باعث تعجبم میشد به هرکی میگفتم تعجب میکرد شما چرا تعجب نکردید؟ حاجی: چون قبلا یکی مثل تو بود این سوالهارو ازم کرده بود راستی پسر نگفتی کی تورو فرستاد حاج حسین... حاج مجید:کیییییییییییییی کجاس؟ _بیرون دم مسجد بود داشت دمام نگاه میکرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸  ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romanemazhabi ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 مگه آدم بدا عاشق نمیشن 💗 قسمت : #ششم باشه حرفی نیست ،قبول،ولی امیر نگو دوستم نداری میسپارمت دست خدا دست همونی که تورو بهم رسوند... هنوز تو شک حرفاش بودم این خدا کیه ؟ که همه راجبش حرف میزنن خدا... خدا... خدا... صدا بسته شدن در اومد پس چرا من خدارو نمیبینم چرا من حسش نمیکنم؟! بلند شدم رفتم حمام یه دوش گرفتم اومدم بیرون داروهایی که دکتر گفته بود خوردم لباسهامو پوشیدم رفتم بیرون ساعت نزدیکهای 10 شب بود بازم... خیابونا شلوغ شده بود ماشین رو پارک کردم پیاده شدم چند نفر داشتن اون وسط دمام میزدن رو کردم سمت یه پسری که لباس بیمارستان تنش بود ازش پرسیدم... _اقا پسر پسر:بله _امروز چه خبره که دارن دمام میزنن؟ پسر:برو پیش یکی واست تعریف کنه اون صبر و حوصله این چیزارو خیلی داره _پیش کی برم؟ پسر: برو تو اون مسجد بپرس حاج مجید کجاست بهت میگن از اون هر سوالی داری بپرس فقط اونه که میتونه جواب سوالهاتو بده بگو منو حسین فرستاده دیدش سلام منم خیلی بهش برسون بگو جام اونجا راحته ولی بزودی میام پیشت صبر داشته باش فعلا قسمت نیست... _حتما رفتم تومسجد چند نفر لباس مشکی پوشیده بودن _ببخشید حاج مجید کجا میشه پیدا کرد یکی از پسرا جواب داد: داخل اتاقشه ولی سرش خیلی شلوغه _منو حاج حسین فرستاده باهم گفتن:کی؟؟ _میشه منو ببرین پیشش؟ یه پسری از پشت اونا اومد بیرون: بیا من میبرمت... پشت سرش حرکت کردم ... پسر:این اتاق حاج مجیده میتونی بری تو خودش رفت در اتاق آروم زدم حاج مجید:بفرمایید تو صداش خستگی داد میزد درو باز کردم رفتم داخل یه مرد حدود ۵۴ ساله بود _با حاج محید کار داشتم شمایید با سر تائید کرد _چندتا سوال داشتم گفتن بیام پیش شما حاج مجید:بفرمایید _این چند روزه چخبره که همه سیاه میپوشن چرا دمام میزنن حاج مجید:امروز10 محرمه روزی که مردم عزاداری میکنند _چرا؟؟! حاج مجید:برای امام حسین که بهدخاطر خدا فقط با 72یارش جنگیدن و مظلومانه به شهادت رسیدن .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romanemazhabi ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
این بدین معناست که نویسنده غره نشده و بر تلاش خود بیافزاید 😅😂🤣
خدایی توی ناشناس این همه تعریف رمان و‌ میکردین!!! حالا گزینه میتونست بهتر باشه زدین؟؟؟؟🙄😂 عجیبین...!😅 یکی گزینه‌خوبه هم بزنه نویسنده‌ امیدوار بشه‌ واسه فصل دو 😁
حواستون‌باشه،کانال و‌ گم نکنید😉
تغییر عکس کانال
نظر سنجی داریم درمورد رمان 🌹کوله باری از عشق🌹 حتما‌نظرتون رو‌ بگین نویسنده عزیز، این درخواست و‌ داشتن که نظراتتون رو‌ بدونن...😊🌱 https://EitaaBot.ir/poll/uacy
- دیشب پزشکیان گفت من ربطی به دولت آقای روحانی ندارم امروز محمدجواد ظریف وزیر امورخارجه دولت روحانی رو به عنوان مشاور به میزگرد سیاسی آورده 24 ساعت از حرفش نگذشته به همین راحتی از حرفش گذشت... - این بشه رئیس جمهور(دور ازجون‌کشور)😁 ماجرای صبح جمعه بارها تکرار میشه...😐

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا