کانال ایتا 😁جوک حلال 😎

کانالی جهت شادی دل مومنین عزیز #کپی_مطالب_آزاد❤ راه ارتباطی ما 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2379808811C35d84a3b36 لینک کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/2839543841C2c03888c1f

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا 😁جوک حلال 😎

داستانک کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم. باران تندی می‌بارید. آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم. اما، آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد... این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق، حماقت نامیدمشان. حالا می‌دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد. ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺣﯿﺎﺕ، ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ! ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ‌ﭘﺮﺳﺪ : ﺁﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ! ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ؟ تک تک لحظه‌ها را زندگی کنیم، آنطور که اگر فردایی نبود راضی باشیم. 😍 @mezahotollab 😍
تغییر قبله حکایتی زیبا از بوستان سعدی 🌹🌹🌹 شنيده ام که شخصي حريص و چاپلوس، يک روز صبح به خدمت خوارزمشاه حاضر شد، به محض ديدن شاه، اداي احترام کرد و تا کمر خم شد، سپس به خاک افتاد و صورت بر خاک ماليد و برخاست. فرزندش از اين رفتار تعجب کرد و گفت: پدر جان مگر نگفتي قبله در مسير حجاز است ؟ پس چرا امروز به اين سمت سجده کردي ؟ مبر طاعت نفس شهرت پرست که هر ساعتش قبله اي ديگر است قناعت سر افرازد اي مردِ هوش سرِ پُر طمع بر نيايد ز دوش 😍 @mezahotollab 😍
#داستانک قطار یک روز آفتابی دو دختر کوچک با هم به جنگل رفتند تا مقداری قارچ بچینند. هنگام برگشتن مجبور بودند که از روی خط آهن عبور کنند. قطاری از دور پیدا بود. دخترها فکر کردند قطار به این زودی ها نخواهد رسید اما همینکه از خاکریز کنار ریل بالا رفتند صدای سوت قطار بلند شد که اعلام خطر میکرد. دختر بزرگتر به سرعت برگشت و پایین دوید، اما دختر کوچیکتر دوان دوان از ریلها گذشت. دختر بزرگتر با فریاد به خواهرش گفت: "برنگرد!" اما لکوموتیو به قدری نزدیک بود که زوزه ی آن با فریاد خواهر بزرگ آمیخت و دختر کوچیکتر چنین فکر کرد که خواهرش میگوید: "برگرد!" بنابراین دوباره دوان دوان برگشت، پایش به خط آهن گرفت و همه قارچها میان ریل بر زمین ریخت. دختر بیچاره که نمیخواست دست خالی به خانه برگردد، شروع به جمع کردن قارچها کرد. اما دیگر دیر شده بود، لکوموتیوران با تمام نیرو سوت می کشید. خواهرش فریاد زد: "قارچها را ول کن!" ولی دخترک تصور کرد که خواهرش میگوید قارچها را جمع کند. برای نگه داشتن قطار خیلی دیر شده بود. قطار به سرعت از روی دختر میگذشت و همچنان سوت میکشید. خواهر بزرگتر فریاد میکشید و گریه میکرد. تمام مسافرین تا سینه از پنجره سر کشیده بودند و بهت زده به انتهای قطار می نگریستند. کارکنان با شتاب به آخرین کوپه دویدند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است. پس از آنکه لکوموتیو رد شد دختر کوچک که مشغول جمع کردن قارچها بود سرش را بلند کرد، و به خواهرش گفت: چرا همینطور ایستاده ای! بیا کمک کن! #لئو_تولستوی 😍 @mezahotollab 😍
داستانک خیابان عوض شده‌بود، نوازنده‌ی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون میزد. نئون‌ها در ویترین مغازه ها دیگر کسالت بار نبودند. مرد فکر کرد راه خانه‌اش را اشتباه آمده‌است و گرنه در عرض چند ساعت، خیابان نمی‌توانست این قدر تغییر کند. نگاهی به تابلوی خیابان انداخت، اما دید اسم خیابان همان است که بود. به فکر فرو رفت.... دنیا و این همه زیبایی! باورش نمیشد. مرد عاشق شده بود و نمی‌دانست! 😍 @mezahotollab 😍
داستانک نیمروز بود؛ کشاورز و خانواده‌اش برای نهار خود را آماده می‌کردند. یکی از فرزندان گفت: در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده‌اند. چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می‌کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت . دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند. جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید: چرا به سپاه ایران نزدیک می‌شود. پدر گفت: فرزندانم می‌خواهند همچون شما سرباز ایران شوند . جنگاور گفت: تا کنون چه می‌کردند. پدر گفت: همراه من کشاورزی می‌کنند. جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت: و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می‌توانی اداره کنی؟ پیرمرد گفت: آنگاه قسمتی از زمین‌ها همچون گذشته برهوت خواهد‌شد . جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست، دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است، کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدان‌های نبرد است. آنگاه روی برگرداند و گفت: مردم ما تنها پیروزی نمی‌خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند و از آنها دور شد . جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت: سخن پادشاه ایران را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد . فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت: پدر بی مهری‌های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود. 😍 @mezahotollab 😍
⭕️مقابله زحر بن قیس با یاران اباعبدالله علیه السلام 🔻پس از قتل عثمان زحر بن قیس به خدمت امیرالمؤمنین علی (علیه‌السّلام) درآمد. امام او را همراه با نامه‌ای به سوی عامل عثمان در ری و همدان فرستاد تا از مردم آن مناطق برای حضرت بیعت بگیرد. او پس از رساندن نامه در جمع مردم آن مناطق، خطبه مفصل و زیبایی در فضل امیرمؤمنان (ع) ایراد کرد. زحر همچنین در جنگ‌های جمل و صفین در کنار علی (ع) حضور یافت. و در جمل اشعاری را در مدح امیرالمؤمنین (ع) سرود. 🔺اما زحر فردی جاه‌طلب بود و پس از شهادت امام علی(ع)، به معاویه و کارگزارانش پیوست. در زمان امارت عبیدالله بن زیاد بر کوفه، عبیداللّه‏ در اوایل محرم دستور داد تا او بر سر راه کربلا بایستد و هر کسی را که قصد یاری امام حسین علیه‏السلام داشته و بخواهد به سپاه امام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان او 500 نفر بودند. 🔹ولی با تمام محدودیت‌هایی که برای نپیوستن احدی به سپاه امام حسین علیه‏ السلام صورت گرفت، در پنجم محرم افراد زیر خود را به امام علیه ‏السلام رسانده و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسیدند: عامر بن ابی سلامه- امیة بن سعد طائی- حجاج بن بدر تمیمی - سالم بن عمرو کلبی - عمرو بن قرظه انصاری - کنانة بن عتیق تغلبی #تقویم_محرم #پنجم_محرم #خواص_عاشورایی #بصیرت 😍 @mezahotollab 😍
مکعب روبیک را همیشه می توان در 20 حرکت یا کمتر حل کرد، هرچقدر هم که قاطی شود! 😍 @mezahotollab 😍
💥#داستانک💥 💠 عنوان داستان: پند پدر ﭘﻨﺪ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ : ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺒﺎﺵ ﻭ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ‏( ﻫﻤﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﻧﺪ‏) ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻗﻮﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ ‏( ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎﺵ ‏) ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﺎﺵ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ‏( ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‏) ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺶ ﻧﮑﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ‏( ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺣﮑﻤﺘﺶ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ‏) ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺜﻞ ۸ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺮﺳﻪ ‏( ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﮑﻦ ‏) ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ … ﮐﻔﻦﺳﻔﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ .. ﻭ ﮐﻌﺒﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﻣﺎﻣﺤﺒﻮﺏ ﻭﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﻨﺘﯽ ﺍﺳﺖ . ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻈﻬﺮﺵ . ﺍﮔﺮﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺳﮓ ﺳﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﻟﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﻫﻨﮕﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮔﻼﯾﻪﮐﻨﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﺎﮐﺮ ﺑﺎﺵ . 💥تا زمانی که برای خوب زندگی نکردن تان به دلیلی خارج از خود می‌گردید،هیچ تغییر مثبتی در زندگی تان رخ نخواهد داد. اگر روی صندلی قربانی نشسته اید و علل بدبختی تان را شوهر نادان ،رئیس بداخلاق ، عوامل بد ژنتیکی و وسواسی شدید می دانید و مسئولیت های خود را به گردن دیگران می اندازید ، شما در وضعیتی هستید که از آن رهایی نخواهید داشت و به بن بست رسیده اید. مگر اینکه صندلی خود را عوض کرده روی صندلی مسئول بنشینید. 😍 @mezahotollab 😍
💥#داستانک💥 💠 عنوان داستان:شغل شما چیست؟ من دکتر «س. ص» متخصص اطفال هستم.سال ها قبل، چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم؛ کنار بانک دستفروشی بساط باتری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته. آن زمان تلفن های عمومی با سکه های دو ریالی کار می کرد. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها «صلواتی» است! گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت «صلوات» بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی «صلواتی» موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم دوریالی مجانی داد گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی می دهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان؛ که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی می گیرم و صلواتی می دهم. مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر برای پول دویدن و حرص زدن، دیدم این دستفروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا می دهد در صورتی که من تاکنون به جرأت می توانم بگویم ی یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم. احساساتی شدم و دست کردم جیبم، ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم. این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف داشتم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم. به او گفتم : چه کاری می توانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقای دکتر! شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمی دانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ما کجا اینها کجا؟ از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ «شبهای جمعه مریض صلواتی می پذیریم.» دوستان و آشنایان طعنه ام زدند اما گفته های آن دستفروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی: «گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و من خاموش...» راستى یك سوال: «شغل شما چیه؟» برای بخشنده بودن، پول مهم نیست باید ببینیم چی داریم؟ گاهی با بخشیدن بک لبخند کوچک می تونیم بزرگترین بخشنده باشیم «خدا» را فقط با «خم و راست شدن» و امتداد «والضالین» نمی توان شناخت. شغل شما چیست؟ چه کاری در راه خدا میتوانید انجام بدهید؟ «دریغ نکنید» 😍 @mezahotollab 😍
چه ایستگاه صلواتی خوبی❤️ منم اون بچه بی‌آلایش.. 😍 @mezahotollab 😍
😍کیا عاشق بازی لی لی بودن؟ 😍 @mezahotollab 😍
😍کاشت ناخن دخترای دهه شصت باگلبرگ دخترا اعتراف کنید کدومتون اینکارو کردید؟ 😍 @mezahotollab 😍
🙂بازار طلا فروشان تهران، سال ١٣٤٦ 😍 @mezahotollab 😍
🙂تبلیغ قدیمی تاکسی نارنجی شرکت پیکان، ۲۹ اسفند سال ۱۳۴۹ 😍 @mezahotollab 😍
😍این جاروهارو یادتونه عصرا حیاطو آب پاشی میکردیم جارو میزدیم یه فرش پهن میکردیم بساط عصرانه به راه بود😊 بعضیا هم خاطره دیگه ای از این جاروها دارن (ابزار تنبیه بود این جاروهای لعنتی😁) 😍 @mezahotollab 😍
❤️تابستون یعنی صدای یخ تو لیوان شربت، پیاده‌روی تو عصرای کشدار، هندونه تو بعد از ظهر داغ تیر و مرداد، تابستون یعنی خوابیدن رو پشت بوم یعنی بیدارشدن زیر آسمون... چند سالیه ک دیگه اومدن تابستونو درک نمیکنیم ... 😍 @mezahotollab 😍
محله و کوچه های قدیم 😍 @mezahotollab 😍
سلام صبحتون امام حسینی(ع)💚 😍 @mezahotollab 😍
📌خاطره‌ی دکتر عبدالحسین زرین کوب از عاشورا 📝 روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم ، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می گشتم ، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمیخواستم فعلا کسی متوجه حضورم بشود ، هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود ، پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته ی افکار را پاره کرد : ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟ گفتم : استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم . خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند . همین طور که صحبت می کرد ، دقیق نگاهش می کردم ، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته ، متین ، سنگین و باوقار . می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن می خواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را می خواند . پرسیدم : حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید ؟ گفت : سؤالی داشتم گفتم : بفرما پرسید : شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم : خب بله ، صددرصد گفت : ولی من اعتقاد ندارم پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد؟( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم ) گفت : خیلی دوست دارم معتقد شوم ، یک زحمتی برای من می کشید ؟ گفتم : اگر از دستم بر بیاد ، حتما ، چرا که نه؟ گفت : یک فال برام بگیرید گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : بفرما مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم ، نیت کنید فاتحه ای زیر لب خواند و گفت : برای خودم نمی خوام ، می خوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه؟ برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال . حافظ ، عاشورا ، اگه جواب نداد چی ؟ عشق و علاقه ی این مرد به حافظ چی میشه ؟ با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم ، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوع پرداخته باشد . متوجه تردیدم شد ، گفت : چی شد استاد؟ گفتم : هیچی ، الان ، در خدمتتان هستم . چشمانم را بستم و فاتحه ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم : زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد ، پس چه می تواند باشد ، سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل ، از این زاویه نگاه نکرده بودم ، این غزل ، ویژه برای همین مناسبت سروده شده بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی می کرد و گریه می کرد طوری که چهار ستون بدنش می لرزید ، انگار داشتم روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود . متوجه شدم عده ای دارند ما را تماشا می کنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگه می دونستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم . بلند شدم ، دستم را گرفت میخواست ببوسد که مانع شدم ، خم شدم ، دستش را به نشانه ی ادب بوسیدم . گفت معتقد شدم استاد ، معتقد بووودم استاد ، ایمان پیدا کردم استاد ، گریه امانش نمی داد ، آنروز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه ی من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند. 😍 @mezahotollab 😍
😱سه تا سوره که باعث افزایش روزی میشه ❌ 🔴اگه میخوای هر روز به حسابت پول واریز بشه ⭕اگه میخوای فراوانی و برکت بیاد تو زندگیت 🔴اگه دیگه از شرایط مالی زندگیت خسته شدی 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 ✅از وقتی وارد این کانال شدم باتکنیکای بینظیر،آرامش واسایش وفراوانی و روزی و رزقم زیادشده و تازه با این دوره هاشون زندگیم عوض شده،معطل نکن و زود بیا، منتظرتم🤝🏻 https://eitaa.com/joinchat/3356885289Cce9f4d956b
واسه ۲۰۰هزارتومن التماس شوهرمو میکردم 😭 شرایط کارکردن بیرون از خونه رو هم نداشتم تا اینکه ۳ماه پیش اتفاقی با این کانال آشنا شدم که یه هنر پولسازو یاد گرفتم و زندگیم ازاین روبه اون رو شد🥰☺️ حالامن به شوهرم پول میدم و کمک خرجش شدم 😊 لینک کانالش برای شما هم میزارم 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/920912166C5fe4735c71 .
جوجه جغد دیدین تا حالا😘 😍 @mezahotollab 😍
کلامی زیبـا از شیخ بهایی👌👌 آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا: اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است اگر کم کار کند، میگویند تنبل است اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است اگر ساکت و خاموش باشد میگویند لال است اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگویند ریا کار است و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد و جز از خداوند نباید از کسی ترسید پس آنچه باشید که دوست دارید... شـاد باشید... مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود 😍 @mezahotollab 😍
. شیخ رجبعلی خیاط می گفت : در بیداری سحر🌙 و ثلث اخر شب اثار عجیبی است هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحر ها می توان حاصل نمود از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست در ان است . عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد وقت ملاقات و رسیدن به وصال هنگام سحر است❣ 😍 @mezahotollab 😍
حاج‌اقا‌پناهیان‌میگہ: خدا‌دنبال‌بهونہ‌است‌تا‌ببخشتت این‌فرصت‌و‌از‌دست‌ندیم! بلند‌شیم‌بریم‌بگیم‌ببخش‌مارو‌شاید‌امروز، روز‌آخرۍباشہ‌کہ‌هستیم..🙃❤️‍🩹 #توبه 😍 @mezahotollab 😍

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا