♥ بـه نام خدا ♥
رمان ایاز و ماه به قلم خانم محمدی
هر روز پارت داریم.
❌هرگونه کپیبرداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖️
تبلیغات
@Tablighat_TORANJ
مدیر کانال
@admintoranj
کانالهای دیگهمون
@toranj_novel. @voroojaak. @Harfe_Dl
مطالب کانال ایتا رمـ نگاه ــان💕 ایاز و مــ🌙ــاه
🔴درمان بیماری های خود ایمن:ام اس،میگرن، پیسی، زگیل (hpv)پسوریازیس ،ماکولار،کبدچرب و آلوپسی،اگزما،ریزش مو(آلوپسی)،جوش و لک،ایکتیوز،لیکن پلان،روماتیسم
کهیر و لک و خارش💥💥چاقی و لاغری💥💥
🌹درمان از طریق ارگانیک🌹
💢💢آیدی کارشناس
@yamahdiadrekni_s
🌹لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/410190031C585786f229
🌹مشاوره سریع👇👇👇
https://digiform.ir/c5a36e6cf1
کاوه خسته و افسرده ...
لااقل میخواستی یه بچه نذاری رو دست لیلی.. چقدر این آدما نفرتانگیزن 😤
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول رمان بعد از بهار
https://eitaa.com/negah_novel/59635
╭═🍃🌺═══════════╮
#بعدازبهار
#عاطفهمیاندره
#پارت_108
نگاه کاوه قامت بلند او را دنبال کرد. میان سیاهی کوچه تندتند قدم میزد.
_ بذارید برم.
_ خیلی دنبالت بودم.
_ میدونم...
مردمکهای داریوش روی موهای جوگندمی او میچرخید. وقتی رفته بود حتی یک تار سفید هم نداشت.
_ هر جا میرفتم ردی ازت نبود...
چشم کاوه هنوز به کوروش بود.
_ حرف بزن... کاوه.
_ باید برم...
داریوش کلافه به موهای خود چنگ زد.
_ کاوه...
بیاعتنا بند ساک را کشید. در را که باز کرد داریوش پریشان نفس گرفت.
کوروش حالا ایستاده بود و دست در جیب نگاهش میکرد. کاوه نزدیک شد.
_ منو ببر ترمینال...
سکوتش لبخندی تلخ روی لب کاوه نشاند. ساک را دست به دست کرد و بعد قدم برداشت.
_ من میبرمت... هر کجا که بخوای...
داریوش بود. کاوه ولی آرام میرفت.
_ کاوه...
_ دست از سرم بردارید.
داریوش به دنبالش تند قدم برداشت.
_ با هم میریم...
_ راه دوره.
حالا رسیده بود کنارش.
_ مهم نیست...
کاوه ایستاد. پلکهایش را بست و نفسش را میان هوای سرد بیرون فرستاد.
داریوش رو کرد سمت کوروش.
_ ما رو برسون کلینیک... خودم میرسونمش تا مقصد.
او بیحرف عقبگرد کرد سوی ماشینش. لحظهای بعد جلوی پای آن دو نگه داشت.
سوار که شدند ماشین از جا کنده شد، با سرعتی زیاد...
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
╭═🍃🌺═══════════╮
#بعدازبهار
#عاطفهمیاندره
#پارت_107
نگاه کوروش از آینه به کاوه بود و نگاه او به کوچهی سرد و یخزده... هنوز در این کوچهی نمگرفته بودند. مقصدی نداشتند هیچکدام...
اصلاً کجا میرفتند وقتی او کلامی برای گفتن نداشت؟
داریوش با نفسی عمیق به عقب چرخید. کاوه همچنان در سکوت زل زده بود به بیرون... باران میبارید، نرمنرمک و ریز...
_ چرا چیزی نمیگی؟ کاوه...
پوزخند محکم کوروش نگاه کاوه را سوی او کشاند. شبیه خودش بود، شبیه جوانیهای بربادرفتهاش...
_ منو برسونید ترمینال... دیر برسم اتوبوس میره.
چقدر صدایش خسته و خشدار بود، درست مثل چهرهاش...
کوروش به داریوش نگریست. چشمانش انگار نم داشت.
_ چی داری میگی کاوه؟ کجا بری؟
_ همونجایی که این بیست و هفت سال بودم.
فک کوروش منقبض شد از لحن سرد و بیتفاوت او. انگشتانش پرغیظ روی سوئیچ نشست و استارت زد.
لبخند تلخ کاوه همزمان شد با لحن سرزنشوار داریوش.
_ کوروش!
_ میگه میخواد بره... میخوام برسونمش.
داریوش بازدارنده دست روی دست کوروش گذاشت.
_ اصلاً واسه چی اومدی؟ میموندی همون خرابشدهای که بودی!
لبخند کاوه به خندهای بیصدا تبدیل شد و فک کوروش منقبضتر...
داریوش دست او را فشرد.
_ کوروش، آروم باش بابا.
کوروش هنوز خیره به کاوه بود. انگشتانش را مشت کرد و محکم روی داشبورد کوبید.
تحمل اتاقک کوچک فلزی در هوای او برایش سخت و سنگین بود. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
الهــی
به تـوکُّلِ نـامِ اعظمـت...
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
😍ذکر مجرب ثروت حضرت سلیمان🌤
🔹تاحالا شده بخوای وارد چرخه ی پول، ثروت و اتفاقات مثبت بشی:) 🥹✨💵
میخوای از جاهایی که اصلا فکرشو هم نمیکنی، پول وارد زندگیت بشه:) 😍🌱
میخوای خرجهای زندگیت کمتر بشه🪴
💠 اگه میخوای بدونی اون ذکر چیه؟ چه روزی و چه تعدادی و چه زمانی باید این ذکر تکرار بشه کافیه به خانوادمون بپیوندی:)
👇🏻✨👇🏻✨👇🏻✨
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
موقع اذان ارتعاش زمین به شدت بالاست🌤😱
💠وقت استجابت دعاست🤲🏻
اگر میخوای خواستت خیلی زود برآورده بشه اینکاری که بهت میگم رو به مدت هفت روز انجام بده😍✨🌱
🔹زمانی که صدای اذان رو میشنوی!🌙
۳ تا صلوات بفرست و بعد خواستت رو به خدا بگو و هر کدوم از این چهار تا ذکری که توی کانال گذاشتم رو هفت بار تکرار کن تا معجزه رو با چشمای خودت ببینی:)😍✨🌤
💠اگه دوست داری تکنیک های معنوی و ذهنی بیشتری برای برکت و رزق و روزی یاد بگیری توی کانالمون هرروز تکنیک های قرآنی معنوی داریم👇🏻✨👇🏻✨👇🏻✨
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
⚜ خـوش اومدین عزیـزان ⚜
🍃🌸 رمــان بـعــــد از بـهـــــــار 🌸🍃
🌱 میانبر پارتهای رمان بعد از بهار
https://eitaa.com/negah_novel/62584
🌱 آخرین پارت امروز ۱۰۶
https://eitaa.com/negah_novel/62723
📌عزیزان رمان ایاز و ماه تمام شده
چون چاپی هست باید پارتها رو پاک کنم.
تا الان پانصد پارت اول پاک شده، عقب ماندهها از پارتها خودشون رو برسونند.
برای تهیه کانال vip ایاز و ماه به مبلغ ۳۰.۰۰۰ تومان به آیدی زیر پیام بدین.
@Admin_vipp
پارت پایانی ایازوماه ۸۷۰
https://eitaa.com/negah_novel/61640
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷
تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا
از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 🪄
روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇
https://www.20landing.com/141/1589
https://www.20landing.com/141/1589
با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑
🔴 تست کبد چرب 🔴 در منزل ودرمان آن
H16
خیلی جالبه.
https://eitaa.com/joinchat/3133997058C2fd8777673
همین الان تست کن ببین وضعیت کبدتت چطوره👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3133997058C2fd8777673
تست تیروئید بدون نیاز با آزمایشگاه☝️☝️☝️
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅
علت کورىِ یعقوب نبى معلوم است
شهر بىیار مگر ارزش دیدن دارد؟ ❤️🩹🔗
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
🏮 به نیت فرج امام زمان(عج) و پیروزی جبههی مقا ما کمک حال ایشون باشیم. شرایطشون سخته و با این وضعیت هنوز توی مدرسه تدریس میکنند! 😞
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر باش ...💔
گزارش خیریه و اطلاعات بیشتر ⇣⇣🔽⇣⇣
➥ https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
من ملکتون نیستم... بچهتونم...
چقدر این مهرآرا و بابک متین و باوقارن😊
و کاوهای که بالاخره پیدا شد 😑
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول رمان بعد از بهار
https://eitaa.com/negah_novel/59635
╭═🍃🌺═══════════╮
#بعدازبهار
#عاطفهمیاندره
#پارت_106
دقایق زیادی ماند و فقط به در کوچک زنگزدهی مسافرخانه خیره شد.
دمی عمیق گرفت و استارت زد. تا همینجا که آمده بود کافی بود، نه... زیادی بود.
همانطور که دور میزد توجهش به همان سایهی سیاه جلب شد. یک ساک کوچک آویز انگشتهایش بود.
داشت میرفت؟ واقعا داشت میرفت!
فشار انگشتانش دور فرمان سفت شد. میرفت...
اصلاً بگذار برود، مثل تمام این سالها...
کاوه کاری جز رفتن بلد نبود. سایهاش که دورتر شد، پلک بست تا هیچ نبیند.
به لیلی قول داده بود اما. پریشان از حسی که در جانش خزید چشم گشود و مشت محکمی روی فرمان کوبید.
بیدرنگ پیاده شد و دوید، درست تا چند قدمیاش...
مرد سیاهپوش همانطور آرام میرفت. با همان ساک کوچک که میان انگشتانش تاب میخورد.
او هنوز ایستاده بود. چه میکرد با این حس سردرگم، با این قلب سنگ شده از او؟
نفس کشید، چند بار از هوای سرد بهمن ماه...
ریههایش سوخت و به سرفه افتاد. دوباره دوید، این بار مصممتر...
آن مرد به گامهایش شتاب داد. طنین فریاد کوروش در کوچهی خلوت یخزده قلب خاموش او را به تکاپو انداخت.
_ فرار کن... همیشه فرار کن... ترسوی بُزدل.
دید که قدمهایش کمی سست شد.
_ برام مهم نیستی... هیچوقت نبودی... لیلی خواست، به خاطر اونه که اینجام... به خاطر اونه که راه افتادم دنبالت... به خاطر مادرم.
بالاخره ایستاد. کوروش حالا نفسنفس میزد.
عقب چرخیدنش همزمان شد با پیچیدن صدای موتورسیکلتی و افتادن نور چراغش روی صورت او...
داریوش بود. در این سرمای زمستان و با این دک و پوز چه چیز او را وادار به نشستن ترک موتور کرده بود؟ بیشک از دست ندادن فرزندی که تمام این مدت وانمود میکرد از او خشم دارد.
_ کاوه...
حتی صدایش هم مثل همیشه نبود. بغضی مردانه میان آن جولان میداد، مثل باد در این ساعت از شب...
کاوه باز عقب رفت. کوروش که بند ساکش را کشید، چشمهایش سوی او چرخید، چشمهای سیاه بینورش...
ساک را رها کرد و تن خستهاش را به دیوار پشت سر چسباند.
چقدر خسته بود، خسته و تنها و فرسوده...
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
╭═🍃🌺═══════════╮
#بعدازبهار
#عاطفهمیاندره
#پارت_105
مهرآرا هنوز نشسته بود میان پلهها، ماتمزده و پُرغصه. کاسهی چشمانش حالا پر بود. وقتی پدر را پایین پلهها دید اشکهایش همانطور بیصدا شدت گرفت.
کامران چند لحظه نگاهش کرد و بعد بیتوجه از کنارش گذشت.
_ بابا...
ایستاد و با قلبی که از ارتعاش صدای او سوخت، به پشتسر چرخید.
مهرآرا چند پله بالا آمد.
_ من ملکتون نیستم... بچهتونم... خواستم یادآوری کنم.
اخمهای کامران درهم رفت. مخصوصاً وقتی او دوباره با همان صدای لرزان گفت:
_ کاش منم بتونم مثل عمو برم یه گوشه خودمو گموگور کنم...
_ مهرآرا!
تشر پُراخطار کامران لبخندی غمگین روی لب مهرآرا نشاند. حرفی نزد. با همان بغض از کنارش گذشت.
___________
همانطور که به اطراف نگاه میکرد، با فاصله به دنبال تاکسی میراند. محلهای واقع در جنوب شهر...
با توقفش گوشهای پارک کرد.
مرد سیاهپوش پیاده شد و قدمهایش را شمرده گرفت سویی...
مردمکهای کوروش از قامت بلند او تا تابلویی کش آمد. "مسافرخانهی نبات"
اگر به لیلی قول نمیداد برای یافتنش، هرگز امشب با دیدن سایهی سیاه تعقیبش نمیکرد.
نفسش را میان هوای سرد آشفته رها کرد و بعد موبایلش را به دست گرفت.
از اینجا به بعد، نه به او مربوط میشد و نه دلش میخواست به خود ربطش دهد. کاوه برای او هیچ بود. هیچِ خالی...
_ کوروش...
پس سرش را خسته به صندلی تکیه داد و دوباره نگاهش تا همان تابلوی رنگ و رو رفته پر زد.
_ سلام آقاجون... کجایین؟
_ سلام پسرم... کلینیک... چطور؟
لبخندی تلخ روی لب کوروش خط انداخت.
_ یه آدرس میفرستم... پسرتون اینجاست.
نفس داریوش آنسوی خط به شماره افتاد، قلبش هم.
_ الان... الان... میام.
دستپاچگی کلمات داریوش لبخند او را تلختر کرد. تماس را پایان داد و بعد تمام مسیر آمده را برای او مسیج کرد.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
⚠️ تنها ذکر نجات از بی پولی💸:)
🪴میخوای هیچوقت حساب بانکیت خالی نشه😍💳
✅هیچوقت بی پول نمونی🥹
✅هیچوقت لنگ پول نمونی منت نکشی😔
✅زیر بار قرض و بدهی اعصاب و روانت به هم نریزه:)😇✨
کاشکی زودتر این کانال رو پیدا میکردمو انقدر بی پولی رو تجربه نمیکردم :)
اگه عصاب روانت برات مهمه کانال زیرو بهت پیشنهاد میکنم😇✨🫀
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
نمیدونم چه گره ای توی زندگیت هست😔
که به این پست هدایت شدی🫀😍
ولی مطمئنم که یه مسئله ای توی زندگیت هست که خداوند خواسته که این پست رو ببینی :)
شاید الان گره مالی داری 💵🪢
شاید الان به یه نفر اعتماد کردی ولت کرده رفته
شاید الان توی وضعیتی هستی که سلامتیت برات آرزو شده 😷💊
نمیدونم چه گره ای داری اما این رو میدونم
که با انجام تکنیک سوره فلق که توی کانال زیر برات گذاشتم معجزه ها برات اتفاق میوفته و گره زندگیت به طور کل حَل میشه
✨تکنیک و معجزه های سوره فلق توی کانال زیر:)👇😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
الهــی
به تـوکُّلِ نـامِ اعظمـت...
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎙 محسن یگانـه
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
گناهی ندارم ولی قسمت اینه
که چشمای کورم، به راهت بشینه
برای دلِ من؛ واسه جسم خستهم
منی که غرور و تو چشمات شکستم
سر از کارِ چشمات کسی در نیاورد
که هرکی تو رو خواست یه روزی بد آورد
برای دلِ من؛ واسه جسم خستهم
منی که غرور و تو چشمات شکستم . .💔🖇•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
برید سراغ دختری در حد خانوادهی خودتون...
کی میتونه این دکتر کامران و مجاب کنه؟
بابک مسیر وصالش سختتره 🙃
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول رمان بعد از بهار
https://eitaa.com/negah_novel/59635
╭═🍃🌺═══════════╮
#بعدازبهار
#عاطفهمیاندره
#پارت_104
کامران حالا میخندید، کمی بلند و آغشته به تمسخری واضح...
_ پسر شما میتونه اون زندگی که من میخوام برای دخترم فراهم کنه؟ نه! نمیتونه.
این بار سیما بود که جواب داد:
_ چطور دلتون میاد این دو تا جوون رو تا این اندازه تحت فشار بذارید، خصوصاً دختر خودتون رو!
_ دختر من یه عمر تو رفاه بزرگ شده... هر چی خواسته مهیّا بوده... هر چی...
مهرنوش کلافه به کامران نگاه کرد، بهزاد و سیما هم بههم.
_ زندگی بدون رفاه رو که بیینه اون وقته که حقیقت براش روشن میشه و تازه سرش به سنگ میخوره.
خودخواهی کامران، بهزاد و سیما را با تاسف به خنده انداخت.
مهرآرا هنوز نشسته و گوش میداد.
_ فکر کنم بهتر از هر کسی بدونی قدرت پول از دوستداشتن کمتره...
کامران به خوبی متوجهی طعنهی بهزاد شد.
_ و نتیجه چی شد؟
_ نتیجه رو بزرگتری شبیه شما رقم زد... جناب دکتر.
فک کامران منقبض شد از کلام بهزاد.
_ از این آتیش آبی برای شما گرم نمیشه... من هیچوقت موافقت نمیکنم.
بعد از جا بلند شد.
_ شبتون خوش...
نگاه مهرنوش رنگ باخت و خجالتزده از مهمانها سوی کامران چرخید.
_ کامران....
کامران اما بیاعتنا دوباره گفت:
_ توصیه میکنم برید سراغ دختری در حد خانوادهی خودتون... اینو هم به پسرتون بگید.
انگشتان سیما درهم پیچیده شد و تمام سعیاش را کرد کلامی نگوید، فقط به خاطر بابک.
بهزاد ولی لبخندی کنج لب نشاند.
_ این علاقه دو طرفهست... کامران خان.
بعد نگاه از چشمان عصبانی او گرفت و رو کرد سمت مهرنوش.
_ شب شما بهخیر خانم دکتر...
سیما که قدم برداشت، او هم راهی شد.
مهرنوش با نگاهی شاکی به کامران برای بدرقه به دنبالشان رفت.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
╭═🍃🌺═══════════╮
#بعدازبهار
#عاطفهمیاندره
#پارت_103
مردمکهای سیما از گره انگشتان بهزاد تا صورت مهرنوش کش آمد. با سینی چای در حال نزدیک شدن بود.
_ خیلی خوش اومدین.
لبخندش گرم بود و به همان اندازه دوستانه.
هر دو آرام تشکر کردند و با تعارف او فنجانی چای به همراه شیرینی برداشتند.
_ سلام...
برخلاف مهرنوش لحن و نگاه کامران زیادی سرد و خشک بود، مخصوصاً حین فشردن دست بهزاد.
_ پیر شدی... آقا معلّم.
لبخند بهزاد اما تلخ بود، خیلی تلخ. پیرش کرده بود مرگ یگانه خواهرش.
هیچ نگفت در جواب.
دست او را که شل گرفته بود، رها کرد و لب زد:
_ خیلی وقت گذشته از آخرین باری که همو دیدیم.
آخرین بار را هر دو خوب به یاد داشتند. چند روز بعد از رفتن کاوه.
_ بیشتر از بیست سال...
گویا بعد از گذشت این همه سال هیچچیز نه کهنه شده بود و نه فراموش...
مهرنوش آرام به حرف آمد:
_ چای یخ میکنه... بفرمایید.
سیما حین برداشتن فنجان نگاهش را در اطراف چرخاند و در آخر روی مهرنوش مکث کرد.
_ مهرآرا جان نمیان؟
کامران قبل از مهرنوش خیلی خشک جواب سیما را داد:
_ لزومی به بودنش نیست.
سیما فقط به او نگاه کرد. بهزاد هم پوزخند زد، بدون هیچ حرفی.
مهرآرا اما میانهی پلهها نشسته و خسته از تنش اینروزها، تن به دیوار تکیه داده بود، بیآنکه در دیدرس آنها باشد.
_ من سر از اصرار شما در نمیارم وقتی قبلاً جواب دادیم به درخواست شما.
بهزاد لبخند زد.
_ موضوع همینه آقای دکتر... جوابی که شما دادید، نه دخترتون.
کامران با ابروهایی بالا رفته پاهایش را روی هم انداخت.
_ تصمیم نهایی با منه.
_ صِرف پدر یا مادر بودن، نمیتونیم بچههامون رو محدود به خواستههای خودمون کنیم.
#کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
الهــی
به تـوکُّلِ نـامِ اعظمـت...
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ