کانال ایتا داستانهای کوتاه و آموزنده

بسم الله الرحمن الرحیم


بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم

⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷


ادمین کانال
https://eitaa.com/yazahra_9

ادمین تبادلات

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا داستانهای کوتاه و آموزنده

❌هشدار ❌تجربه گر نزدیک به مرگ از انتخابات پیش رو می گوید حاج آقا امینی خواه و تجربه گر صوت شنود👇 👈در اون عالم بعد از عکس حضرت اقا عکس دیگری ندیدم ، شاید به این معنا باشد که فقط تا عمر ایشان خدا به ما فرصت داده تا ظهور را رقم بزنیم 👈دیدم جنگی علیه ایران در گرفته و به هرکس می گفتم بیایید دفاع کنید می گفتند مشکل معیشت داریم 👈آقای ظریف را دیدم که... 👈در انتخابات پیش رو یا به قله می رسیم یا به ته دره 👈تاکید ویژه حاج آقا امینی خواه به خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا برای انتخابات پیش رو 🔺نشر تا حد توان انجام دو رکعت نماز استغاثه به خانم فاطمه زهرا سلام الله #نشر_حداکثری 🙏🙏🙏🌹🌹🌹 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
﷽بِـسـْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحــیْم﷽ ✅#تبادل_مرد_میدان_لیست_آخر راههای برخورد با همسر پرخاشگر؟!! چگونه فضای خونه را امن و آرام کنیم!؟     👇👇کانال صدای زندگی👇👇 🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743 👆سیاستهای رفتاری زن و مرد👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ 📮خودسازی (سخنان تأثیر گذار اساتید اخلاق) 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3704684546Caf34e52107 📮همسران بهشتی(سیاستهای_همسررداری) 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde 📮انگیزشی || انرژی مثبت 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2042495200C53b6ca1c41 📮«آهنگ جدید، آهنگ ترکی کلیپ عاشقانه جدید» 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 📮ارزانکده لباس شیک 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3579445300Cf954b9eae8 📮آموزش رایگان آشپزی  𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1657864393C7912c4b877 📮پارچه های رنگی میخوای فقط اینجا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3141665031C6c2ded010e 📮نوستالژی_بچه_های_دیروز_دهه60 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/75956287C8e0da47aea 📮خنده بازار _حس و حال خوب 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2980053280Cf27a2603ee 📮لباس خوش سلیقه زیبا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2673934366C7e7b8b067c 📮لباس مجلسی شیک 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3686465728Ca50b7a2828 📮حواشی انتخابات و زمزمه های پیروزی جناح ها 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa 📮یک‌فنجان‌حرف‌حساب ، متن‌های‌ناب 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1389560071C458dda9721 📮مدل نقاشی 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3815637205C34dc443063 📮داستان های واقــعـــی 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 📮آهنگ مجاز ایرانی 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229 📮استیکرهای جذاب و خاص ایتا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6 📮" استیکر عاشقانه به به چه استیکرای نازی" 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1 📮«تولدم مبارک ♡ پروفایل تولد تیر ماهی » 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a         ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ مشاوره رایگان آئین همسرداری.🧐🧐 🌹دانستنی های زوجین جوان 🌹 🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743 👆سیاست‌های‌رفتاری #زن_و_مرد👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ ✅لینک گروه فرمگیری مرد میدان eitaa.com/joinchat/2781741298C93bf8e9e98 💟جایگاه #لیست_آخر 🌹اینجا میتونه تبلیغ شما باشه😉👇👇 @javadmatin95 لیست #شبانه_ساعت 22_9 📆1403/04/07 #لیست_دوم_ویژه_فرهنگیان_آموزشی ✅#تحت‌_نظارت‌_اتحادیه_تبادلات_ایتا
🌸🌱﷽🌱🌸 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° •|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇 〽️برای دیدن جدول #قمردرعقرب و وقایع مهم تاریخی و اعمال هر روز روی لینک زیر لمس کنید👇 🌿🌱eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 ♨️وقایع و تاریخ #قمری #شمسی #میلادی بصورت لحظه به لحظه♨️ ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ استوری برای پدران ومادران آسمانی 🍃eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e دنیای عکـــــــــــــــــس نوشتـــــــــــــــــه ها و شعر های دو تایی و ملیح!!!! 🍃eitaa.com/joinchat/592576767C7fa62d95be داستان های واقــعـــی 🍃eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed طب گیاهی 🍃eitaa.com/joinchat/2144469146C7c135a278b دنیاو اخرت 🍃eitaa.com/joinchat/1602814113C22569c0e01      آشنایی با قوانین حقوقی 🍃eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851 اگه گل‌های زیبا و سرحال می خوای بیا اینجا 🍃eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163 اگه عاشق تنوعی بیا اینجا 🍃eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be مجله تخصصی متاهلین 🍃eitaa.com/joinchat/2735472757C7f414e0209 چقدر آشپـــــــــــــــــزی تکراری؟؟؟بیا جدید یادت بدم!!!با دستور کامل 🍃eitaa.com/joinchat/1404436591C3c36c8acfe دنیای پروفـــــــــــــــــایل ، بکگـــــــــــــــــراند ، تم ،استیکر ، ابزار ادیت!!! 🍃eitaa.com/joinchat/4022468732C79dd6d034b حـــــــــــــــــال خوب با یه دنیای سبـــــــــــــــــز دختـــــــــــــــــرونه برای همه!!!! 🍃eitaa.com/joinchat/3316711636C07b25fdd41 عاشقانه های جذاب با پروفایل و پس زمینه و دلبـــــــــــــــــری !!! 🍃eitaa.com/joinchat/3011051764C501be2c9ff دمنوش درمانی نیوشا 🍃eitaa.com/joinchat/1233584681C2228cb050b روانشناسی کودک و نوجوان 🍃eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099 تعبیرخواب،دعاهای مشگل گشا 🍃eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d اگه فرزندت تو یادگیری مشکل داره کلیک کن 🍃eitaa.com/joinchat/3338928128C9be18f7d99 اگه دوست داری از یاران امام زمان باشی کلیک کن 🍃eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9 ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ •|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇 آموزش نگهداری و تکثیر از گل‌های آپارتمانی 🤗 🍀 آموزش کاشت صیفیجات و سبزیجات درخانه 🍀 🌳🌳برای خودت #باغچه_رویایی درست کن حتی توپنج مترجا 🌴🌳 🌿🌱eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° #تبادلات #لیستی #کوثر با #جذب #بالا 🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5 📆 پنجشنبه ۷تیر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 194 امیدوار می‌شوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟ - آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا! دیگر رسماً بال درمی‌آورم. می‌خندم: - دمت گرم! سوار می‌شویم. دوباره چشمم می‌افتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده. سوالی که خیلی وقت است قلقلکم می‌دهد را بالاخره می‌پرسم: - سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟ نه می‌گذارد نه برمی‌دارد، سریع می‌گوید: - خودت چی شد اومدی؟ چه سوال سختی! بعضی چیزها هست که دلیلش را می‌دانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است. شاید هم برای من سخت است که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم. کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش می‌گوید: - این داش حیدر که می‌بینی، عاشقه، مجنونه، دیوونه‌س، خله. واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته. راست می‌گوید ها؛ ولی نمی‌‌دانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم. می‌گویم: - نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون می‌خواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز می‌شد. سیاوش زیر لب می‌گوید: - دمت گرم. بعد صدایش را کمی بالاتر می‌برد: - دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت می‌لرزید و حرص می‌خورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره. آه می‌کشد. یاد مادر خودم می‌افتم. نگرانش می‌شوم. می‌گوید: - نمی‌دونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچه‌ننه‌ایم. آخرش محتاج ننه‌مونیم، آخه مثل پاوربانک می‌مونن، باید هربار بری شارژت کنن. سرم را تکان می‌دهم. راست می‌گوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقت‌هایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم. ادامه می‌دهد: - من دیدم دارم دستی‌دستی بدبخت می‌شم، دیدم نمی‌تونم بدون مادرم زندگی کنم. می‌بینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم! و دستش را می‌گذارد روی خالکوبی گردنش. می‌گوید: - ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت می‌خورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه می‌رفتم زیر علم رو می‌گرفتم و زنجیر می‌زدم، ولی توی مجلس نمی‌رفتم. اون شب بعد مدت‌ها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران می‌کنم. نمی‌دونم چطوری، ولی جبران می‌کنم. بغض گلویم را گرفته؛ اما خجالت می‌کشم گریه کنم. می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟ برای جبرانش همه هستی‌ات را بدهی هم کم است. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
❤️ پادشاه و قصر بی عیب و نقص ❤️ پادشاهی قصری زرنگار بنا کرد و سپس حکیمان و ندیمان را فرا خواند و گفت: آیا در این بنا عیبی می بینید؟ همگان زبان به تحسین گشودند و از بی عیب بودن آن کاخ گفتند، تا این که زاهدی برخاست و گفت: قصر نیکویی است اما حیف که رخنه ای در آن دیده می شود که اگر این رخنه نبود این کاخ با قصر فردوس برابر بود. شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه ای نمی بینم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائیل می بیند و این رخنه برای عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است. گرچه این قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت برگرفته از منطق الطیر 🧨🧨حال و روز امروز و فردای ماست مواظب انتخابمون باشیم که نکنه بخاطر لج و لج بازی و حزب و گروه آه یه عمر مردم بدبخت و بیچاره رو بندازیم گردن خودمون 🧨🧨 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
◀️پیام انتخاباتی کارگران هفت‌تپه به مردم ایران 🔻نذارید اون کسایی که حال و روز ما رو خراب کرده بودن، دوباره بیان سر کار. #انتخابات ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 193 سرم را رو به بالا می‌گیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه می‌کنم. یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ می‌کنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است. می‌دانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی می‌کند. این‌جایی که هستیم، یکی از حساس‌ترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سه‌راهی عراق، سوریه و تقریباً اردن. با توجه به آنچه از شناسایی فهمیده‌ایم، می‌دانیم دشمن برنامه‌ای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم. دوباره پوتین می‌پوشم. پاهایم با پوتین غریبی می‌کنند. از جا بلند می‌شوم و با چشم دنبال موتور بشیر می‌گردم. موتور دوتا چادر آن‌سوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی می‌گیرد. می‌ایستم بالای سرش و می‌گویم: - این چِش شده؟ جوان سرش را بالا می‌گیرد و صورتش زیر نور آفتاب جمع می‌شود. دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - این خیلی اوضاعش خرابه. به نیم‌ساعت نرسیده می‌ذارتت توی راه! - درست بشو نیست؟ - نه، حداقل فعلا نه. نفسم را بیرون می‌دهم؛ با این حساب باید به فکر طی‌الارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم! دست به کمر می‌زنم و اطراف را نگاه می‌کنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون می‌آید و چشمش به من می‌افتد. احتمالاً درماندگی را از قیافه‌ام می‌خواند که می‌آید جلو: - چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟ ناخودآگاه از دهانم می‌پرد که: - ماشین داری؟ چند لحظه نگاهم می‌کند؛ بعد هم نگاهی به این سو و آن سو می‌اندازد. از حالت دستانش که آن‌ها را با فاصله از بدنش نگه داشته خنده‌ام می‌گیرد؛ همیشه همین‌طوری ست؛ لوطی و داش مشتی. می‌گوید: - آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من. امیدوار می‌شوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🎥 تو #غرب همه چیز آزاده اما تو هم حاضری بهای آزادیت رو بپردازی⁉️ 📈 این آمار دیوونتون میکنه! ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 192 قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمی‌گردانم. بشیر رفته است که وضو بگیرد و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز می‌ایستم. دلم شور می‌زند. تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد. نماز را که می‌خوانیم، دلم می‌خواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛ مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد. نزدیک بیست ساعت است که با بشیر، تمام بیابان‌های این محدوده را قدم به قدم وجب کرده‌ایم و دیگر جانی برایمان نمانده است. داخل چادر بچه‌های فاطمیون می‌نشینم و پاهایم را دراز می‌کنم. خم می‌شوم و پوتین را از پاهایم بیرون می‌کشم. آخ! انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که می‌آورم، پایم تعجب می‌کند! انگشتان پایم را تکان می‌دهم تا یادشان بیفتد می‌توانند آزادانه‌تر هم تکان بخورند. دراز می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. صدای ترق ترق استخوان‌هایم را می‌شنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرم‌تر از حد تصور. زخم دستم می‌سوزد. تازه یادم می‌افتد پانسمانش را عوض نکرده‌ام. ته دلم به زخمم التماس می‌کنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود. انقدر خسته‌ام که خوابم هم نمی‌برد. این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بی‌خوابی کشیده‌ام، باز هم خوابم نمی‌برد. صدای گفت و گوی بچه‌های فاطمیون می‌آید: - بنده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد! - براش کنار می‌ذارم. بی‌خیال، معده‌ام شروع کرده به داد و بیداد و نمی‌گذارد بخوابم. می‌گویم: - بیدارم! و می‌نشینم. دوباره صدای ترق‌ترق استخوان‌هایم بلند می‌شود. یکی از بچه‌های فاطمیون ظرف غذایم را می‌گیرد به سمتم. تشکر می‌کنم و می‌گیرمش. اوه خدای من! دوباره سیب‌زمینی آب‌پز! ناخنم را در پوست سیب‌زمینی فرو می‌برم تا جدایش کنم. سیب‌زمینی را پوست کنده و نکنده گاز می‌زنم. انقدر این بیابان خاک دارد که این سیب‌زمینی هم مزه خاک می‌دهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیده‌اند و گذاشته‌اند داخل ظرف. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 191 *** پشت سر بشیر نشسته‌ام و چشمانم را نیمه‌باز نگه داشته‌ام تا خاک کم‌تر به چشمم برود. بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بی‌آب و علف، برهوت. بشیر با موتور در بیابان می‌تازد و هربار نگاهی به جی‌پی‌اس می‌اندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکرده‌ایم. این‌جا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایت‌ها و کانال‌های داعش! باد داغ به صورتم می‌خورد و تنفسم سخت‌تر می‌شود. چفیه را خیس کرده‌ام و بسته‌ام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد. می‌دانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم بهتر از من نیست. زیر لب صلوات می‌فرستم و بی‌سیم را درمی‌آورم: - جابر جابر حیدر! - به گوشم حیدر! - ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید. لهجه بامزه نجف‌آبادیِ جابر را می‌شنوم: - حَجی خیالت راحت! در تمام عمرم نشنیده‌ام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجف‌آبادی حرف بزند! جابر را ندیده‌ام؛ فقط صدایش را از پشت بی‌سیم شنیده‌ام. می‌دانم از بچه‌های لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمی‌گردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ می‌کنیم که خودی‌ها نزنندمان. جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجف‌آبادی صحبت کند. وقتی می‌رسیم به پایگاه اول که دارند اذان ظهر را می‌گویند. از موتور که پیاده می‌شوم، چندبار سرفه می‌کنم. سیاوش می‌دود جلو و می‌پرسد: - کجا بودی داش حیدر؟ همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریه‌هایم می‌ریزد بیرون. میان سرفه‌هایم، سیاوش را می‌پیچانم که: - رفته بودیم یه سری به پایگاه‌های اطراف بزنیم! سیاوش قمقمه‌اش را می‌دهد دستم. تشنه‌ام؛ اما می‌ترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود! قمقمه را می‌گیرم و آبش را روی سرم خالی می‌کنم و کمی هم در دهانم می‌ریزم. حالم سر جایش می‌آید. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
حسین آقای بستنی فروش هر روز بعد از ظهر از کوچه ی ما عبور می کردو نوای آی بستنی ....آی بستنی سر میداد .خیلی دقیق نمیدونستم بستنی چیه اما به نظرم چیزی شبیه ماست های کیسه ای مادربزرگ خدا بیامرزم بود که برای فروش درست میکرد و این شغل یه جورایی شغل میراثی خانواده ما هم شد!!! یه روز بلاخره از سر کنجکاوی با شنیدن صدای حسین اقا به سراغ مادر رفتم واز او خواستم به من پولی بده تا بتونم یکی از اون بستنی های خوش و اب و رنگ و تهیه کنم. مادر با شنیدن درخواست ناگهانی من کمی سرخ و سفید شد و بعد از نگاه کردن به کیف پول همیشه خالیش دو زانو جلوی پای من نشست وگفت: - تو میدونستی بستنی های حسین اقا خیلی تلخ و بدمزه ان ....من خوردم یه چیزی مثله ته خیاره...با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: - ولی نوید و احمد هر روز از اون بستنی ها میخرن و کلی بهشون خوش میگذره .. چشمای مادر دوباره از غم پر شد و گفت: - آخه نوید و احمد مزه ی ماست های فروشی ما رو که تاحالا نچشیدن تا بفهمن چی خوشمزه ست وچی تلخ و بدمزه...و بعد دست راست من را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه رفت و مقداری از ماست های کیسه ای را روی نان مالید و داد دستم . سال ها با تصور اینکه نون و ماست کیسه ای خانگی ما درست شبیه بستنی های نوید و احمد و حتی خوشمزه ترم هست زندگی کردم . مادرم مرد و من بزرگ و بزرگ تر شدم . یک روز که دست تو دست دختر دوساله ام داشتم از خیابان عبور میکردم چشم دخترم به بستنی فروشی کنار خیابان افتاد و شروع به بهانه گرفتن کرد .شاید خنده دار باشه اما میخواستم مانعش بشم چون به نظرم هنوز هم بستنی ها تلخ و بدمزه بودند . با اصرار دخترم دوتا بستنی خریدم وآروم آروم مزه کردم .طعم دلچسب و شیرینش زبانم و نوازش داد ومنو به خاطرات گذشتم پرت کرد. یاد دوران کودکی ام افتادم .....بستنی ها برای من تلخ و بدمزه بود ....دوچرخه هیولایی بی شاخ و دم .....دفتر فانتزی های همکلاسی هایم دخترونه ....وکله ی کچلی گرفته ام شبیه قهرمان های بزرگ... در عوض نان و ماست همیشگی ما عالی ...بازی با چوب ولاستیک هیجان انگیز و دفتر های بی رنگ و روی من مردانه و خودم هم شبیه قهرمان های فیلم ها... با وجود فقر زیاد مادرم هیچ وقت نگذاشته بود که من حسرت چیزی رو توی زندگی بخورم من با همین باور که بهترینم و بهترین چیزها رو دارم سال های سال زندگی کردم..و تازه اونروز فهمیدم که مادر من کی بود!!!! صدای زنگ تلفن همراهم منو از خاطرات گذشته دور کرد.دست دختر کوچکم را گرفتم و به سرعت راه افتادم...یک عمل قلب اورژانسی داشتم !!!! #شیمااسماعیلی ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🔴 « از غدیر تا ظهور » 🔹 روند عهد از نگاه شیعه دو گام است: گام اول نبوت، از آدم تا خاتم. گام دوم امامت که از غدیر آغاز میشود و تا آخرالزمان ادامه دارد. ☑️هدف از این روند رسیدن به ولایت الله است و خروج انسان از ظلمات و رفتن به سمت نور. 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#پندانه ✍ کور خود و بینای مردم 🔹روزی از روزهای بهاری باران به‌شدت در حال باریدن بود. خب در این حالت هرکسی دوست دارد، زودتر خود را به جایی برساند که کمتر خیس شود. 🔸رندی از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می‌دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند. 🔹رند پنجره را باز کرد و فریاد زد: آهای همسایه! چیکار می‌کنی؟ خجالت نمی‌کشی از رحمت خدا فرار می‌کنی؟ 🔸مرد همسایه وقتی این حرف رند را شنید، دست از دویدن کشید و آرام‌آرام به‌سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب‌کشیده شده بود. 🔹چند روز گذشت. این بار رند خود در میانه باران گرفتار شد. 🔸به‌سرعت در حال دویدن به‌سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: آهای! خجالت نمی‌کشی از رحمت خدا فرار می‌کنی!؟ چند روز قبل را یادت هست به من می‌گفتی چرا از رحمت خدا فرار می‌کنی؟ حال خودت همان کار را می‌کنی؟ 🔹رند در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می‌دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم. 🔸هستند کسانی که از زمین و زمان ایراد می‌گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیه ذکر می‌کنند. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
☀️ امام رضا علیه السلام: ✅ وظایف منتظران واقعی مهدی موعود(عج) ۷چیز است: ۱-صبور بودن ۲-گشاده‌رویی ۳-همسایه‌داری ۴-خوش‌رفتاری ۵-ترویج ‌کارهای‌ نیک ۶-خودداری از آزار و اذیت دیگران ۷-خیر‌خواهی و مهربانی با مومنان 📗 تحف‌العقول، ص ۴۱۵ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۷ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 27 June 2024 قمری: الخميس، 20 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️19 روز تا عاشورای حسینی ▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️59 روز تا اربعین حسینی #یا_زهرا #یا_ابا_عبدلله_حسین #یا_صاحب_الزمان #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات 💠 @dastan9 💠
صوت قرائت #دعای_عهد قرار صبحگاهی منتظران ظهور 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 #تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات #حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
این کلیپ و ببینید اگر غیر از این بود به هرکسی دوستدارید رای بدید 🙏🙏🙏 من یه اصلاح‌طلبم روش سیاست‌ورزی اصلاح‌طلبان در یک دقیقه ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 190 و لبخندی از سر شیطنت می‌زند: هذیون هم می‌گفتی، همش اسم خانمت رو صدا می‌زدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون! از یادآوریِ مطهره‌ای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. حامد که می‌بیند چهره‌ام در هم رفته، آرام می‌پرسد: حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمی‌دونستم... حرفش را قطع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: خانمم چهار سال پیش شهید شد. حامد سکوت می‌کند؛ می‌دانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمی‌تواند بگوید متاسفم. حتی نمی‌تواند بپرسد چرا. فقط آه می‌کشد. حامد حالا جزء معدود افرادی ست که این ماجرا را می‌داند و از این که می‌داند ناراحت نیستم. بعد از شهادت مطهره، با هیچ‌کس درباره‌اش حرف نزدم. هیچ‌کس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند. نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینه‌ام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمی‌‌آید. گوش شنوایی می‌خواهد که حرف‌هایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست. گرمای دستانش را روی دستم حس می‌کنم. فشار می‌دهد؛ گرم و محکم. انگار می‌خواهد همه حس همدردی‌اش را از طریق همین فشار منتقل کند. می‌داند بعضی حرف‌ها گفتنی نیست. بغض به گلویم فشار می‌آورد. اول می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست. مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد. یک قطره اشک از کنار چشمانم سر می‌خورد تا روی شقیقه‌هایم. حامد سریع اشکم را پاک می‌کند. چشم می‌چرخانم به سمتش و فقط نگاه می‌کنیم به هم. انگار همه حرف‌هایم را از چشمانم می‌خواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیده‌ام را دارم به او هم منتقل می‌کنم. چند لحظه می‌گذرد و می‌خواهد بحث را عوض کند که می‌گوید: راستی یکی از بچه‌ها وقتی داشتیم آزادت می‌کردیم تیر خورد. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم؛ بی‌توجه به درد و سرگیجه‌ام: کی؟ حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا سر جایم بخوابم: آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اون‌جا امکاناتش بیشتره. وا می‌روم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر. می‌پرسم: مطمئنی حالش خوبه؟ - آره، از تو هم سالم‌تر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی. - من کِی مرخص می‌شم؟ چیزیم نیست که! - پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه. *** نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا