کانال ایتا -فـٰاجعه‌ای‌به‌نـٰام‌عشق🍷🖤•

•﷽• مگه داریم قشنگ تر از داشتنت؟🌝𖠴֪֢ ׁ♥️𓏺 ๋࣭ رمان‌هیجانی‌و‌جذاب「فاجعه‌ای‌بنام‌عشق」روزانه ² الی ³ پارت تقدیمتون میشه🦦🌿 کپی از رمان اکیدا ممنوعه.🦋🤌🏻

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا -فـٰاجعه‌ای‌به‌نـٰام‌عشق🍷🖤•

مادر نامزدش ازش میخواد نامزدشو از خواب بیدار کنه🥴 ببین بابای دختره تو چه اوضاعی میبینشون😁😱😎 https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37 رمان #عشق_غیر_مجاز عاشقانه اما ممنوعه❌
به اجبار با پسرخالم نامزد کردم❌ پتو را از روی سرش میکشم: -سهراب بیدار شو همه منتظر تو ان! چهره اش در خواب اخمو شده و غلت میزند: -بذار #بخوابم... دیشبم نذاشتی بخوابم با ادا اصولات⛔️ خم میشوم و حرصی کنار گوشش میگویم: -د میگم پاشو؛ #خجالت نمیکشی جلوی بابام اینقدر میخوابی؟ چشمان #خمارش بالاخره باز میشود، میخواهم از کنارش بلند شوم که یکهو مچ‌دستم را میگیرد: -یکم خوابو از سرم بپرون بعد... 🤬🤤😈❤️‍🔥⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37
-همین الان همه کلاس و خالی کنید، سریع! ترسیده دستم و به دیوار گرفتم، لیلا از همه جا بیخبر همرا با بقیه از کلاس بیرون رفت که سیاوش گفت:نمیدونستم انقدر هر..ه ای که با چند ماه نبودنم شکمت میاد بالا... درد که توی شکمم پیچید خم شدم که گفت:روت میشه تو صورت من نگاه کنی؟ بچه از کیه؟ از شدت درد نفسم برای چند لحظه رفت، ابوالفضل حالا کمی نگران بود، کنارم زانو زد و گفت:چته؟ -بچه... بچه توعه!نزار براش اتفاقی بیوفته... 🔥 https://eitaa.com/joinchat/3517644986C7720fb5ee0
ساندویچم و گاز زدم که لیلا گفت:نمیخوای زنگ بزنی به شوهر سابقت؟ حق داره بدونه حامله ای... سرم و به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:من و با ذلت از اون خونه پرت کرد بیرون، با کتک! میفهمی؟نمیخوام پدر بچم یه همچین ادم بی شرفی باشه. لیلا آشعال ساندویچش و توی سطل انداخت و گفت:پاشو بریم، امروز به جای محمدی یکی دیگه اومده... گفتن باید راس ساعت تو کلاس باشیم دستی به شکمم کشیدم و از جام بلند شدم،ماه هفتمم بود و کاملا مشخصه بود حامله ام، اما چون روزای آخر دانشگاه بود ترجیح دادم تمومش کنم به سختی از پله ها بالا رفتیم و پشت در کلاس استادیم تا نفس بگیریم با چند تا نفس عمیق در کلاس و باز کردیم و وارد شدیم اما با دیدن کسی که جلوی تخته ایستاده بود نفسم تو سینه حبس شد! اون... اون مرد بی شرف، پدر بچم رو به روم بود... 🔥💔 https://eitaa.com/joinchat/3517644986C7720fb5ee0 رمان #حیران‌عشق بزرگسال عاشقانه انتقامی✨🌸
' ▣⃢ کشف جدید دانشمندان انقلاب (درمان ریشه‌ای‌ ناباروری) ▣⃢ با توکل به خدا و به دستور مقام معظم رهبری ناباروری درمان شد✅ دیگر نیازی به راه‌های غلط و هزینه بردار مانند IUF و IUI ، قرص آمپول‌های شیمیایی نیست❌ ▣⃢ درمان مشکلات ناباروری آقایان👨 ناباروری خانم‌ها🧕 فقط و فقط کافیست به کانال زیر مراجعه کنید از جدید ترین روش درمانی بهره‌مند بشی♻️ ╔  💗  ══  🍃ೋ•══╗  https://eitaa.com/joinchat/3348693504C7bdec1aef4 ╚══•ೋ🍃  ══  💞  ╝ حتماً رضایت درمان‌ها رو چک کن👆
درمان قطعی ریزش مو طی هشت روز کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳 ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨‍⚕👨🏻✨🩺 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه‌_آسا نتیجـه گرفتن 😍 روی لینک زیر کلیک کنید😃👇 https://www.20landing.com/55/1155 https://www.20landing.com/55/1155 با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑
💥خداحافظی با بوتاکس برای همیشه🤩 ✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن چین و چروک و افتادگی پوست💁🏻‍♀️ ✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗 💭برای خرید و دریافت مشاوره رایگان روی لینک کلیک کنید 👇 https://www.20landing.com/68/1156 https://www.20landing.com/68/1156
🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 #فاجعه‌ای‌به‌نام‌عشق #به_قلم_ثمین #پارت_207 چندین ساعت از مهمونی می‌گذشت... آقا بزرگ با مهمون‌های خودش سر یه میز بودند و امیر هم با دوستاش و بقیه مشغول... این وسط فقط من تنها شده بودم. البته بهم اصرار کرد که برم؛ ولی حوصله‌ام نمی‌گرفت. نگاهم توی اطراف در حال چرخش بود که روی صحنه‌ی مقابلم قفل شد. امیر با یه دختر در حال دست دادن بودن. ماتم برد... نمی‌دونم چرا اصلاً حس خوبی نگرفتم! دختره نگاهی بهم انداخت و رو به امیر چیزی گفت. امیر برگشت سمتم؛ بلافاصله نگاهم رو ازش گرفتم. پدربزرگش هم نگاهش دقیقاً همون سمت بود... مطمئن بودم یه چیزی هست! نکنه این دختره... نه! اصلاً دختری که پدربزرگ امیر براش در نظر داره چرا باید به این مهمونی بیاد؟ شایدم... نمی‌دونم! اصلاً چیزی نمی‌فهمیدم. با صدای امیر به خودم اومدم. - خوبی دلنواز؟ تنها به تکون دادم سر اکتفا کردم. دروغ چرا؟ دلخور بودم... 🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂 🍃 @fajeeh_novel 🍂 🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺
⛔️مادرم هر شب به بهانه نوزاد خونمون میخابید میگفت بچه اولته و نمیتونی بچه رو خوب نگه داری... هرچی سعی داشتم قانعش کنم ول کن نبود و در واقع زندگی شخصی برام معنی نداشت چون مادرم علناََ وسط زندگیم بود دیگه خسته شده بودم وقتی دیدم از رو نمیره تصمیم گرفتم خیلی واضح بهش بگم ما هم زن و شوهریم به تنهایی نیاز داریم و بهتر تنهامون بزاری اما با چیزی ک دیدم شوکه شدم مادرم در حالتی دیدم ک...😱 ❌ادامه داستان کانال تولد (لیلی و رهام)👇 https://eitaa.com/joinchat/1684471840Ccfb2ef4aa8
صُبحَت‌بِخِیࢪ" اۍٖدلخواه‌تَرینْ‌انڪًیزه‌؎" بیداࢪ؎ٖصُبح ، وَشُروعِ‌هَرروزَم♡«🌤💋» ⛓❤️ @fajeeh_novel ❤️⛓

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا