کانال ایتا داستان های واقعی

عاشقانه ای برای ♡تو

@Admindastanha 👈ادمین داستانسرا


برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌

لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c

تبلیغات👇👇👇

https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا داستان های واقعی

‼️فاجعه بلغم‼️ ▪️چاقی و دیابت ▪️دردهای مفصلی▪️ریزش مو ▪️کسلی‌و‌بی‌حالی ▪️ناباروری ▪️فیبروم،کیست ▪️تنبلی‌تخمدان ▪️ام‌اس▪️سرطان▪️کبدچرب ▪️مشکلات گوارشی و... ✅ پاکسازی قطعی و درمان کامل بلغم و بیماری‌ها یکباربرای همیشه توسط مشاورین متخصص مجموعه ما😍 ✅ با گیاهان دارویی مورد تایید وزارت بهداشت ایران واروپا ☑️📣 برای درمان و دریافت نوبت این فرم را پر کنیدتا بلافاصله باشما تماس بگیریم👇👇 https://formafzar.com/form/45uuf https://formafzar.com/form/45uuf
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_نودوهشت و همینطور که به آتیش نگاه می کرد اشک می ریخت  ؛ گفتم : خب بعد چی شد ؟ گفت :  پدر بیکار نمونده و اول سعی کرد جلوی کسانی که جمشید فرستاده بود دنبال شما بگیره؛ حالا چقدر موفق بود نمی دونم ؛  به هر حال نتونسته بودن پیداتون کنن یا راحت تون گذاشتن ما نفهمیدیم ..پدر وقتی دید از ما خبری نشد حدس زده بود که چه اتفاقی افتاده ..  با چند تا از دوستانی که توی  شهربانی داشت  اومد دنبال ما ؛جمشید  اونقدر ترسو و بدبخت هست که تا چشمش به مامور های شهربانی افتاد رفت قایم شد و بدون درد سر وسایلم رو جمع کردم و بچه ها رو برداشتم رفتم به عمارت پدر.. باور کن می خواستم سر موقع بیام ولی حال روحیم خوب نبود  ..اصلا دل و دماغ اینکه بچه هامو رو بغل کنم نداشتم  کم کم  صورتم و کبودی های بدنم خوب شدن  ..ولی ؛ ولی ای سودا زخم دل به این آسونی خوب نمیشه ..همینطور تازه می مونه  و هیچ مرحمی براش نیست ؛ گفتم : چرا مرحم هست ..یادت نیست ؟ ما با هم غم هامون رو میذاشتیم زمین ؟ حالام همین کارو می کنیم  ،گفت :  ..می دونی آخه اون بار واقعا امید داشتم جمشید بالاخره رفتارشو درست می کنه منم مثل همه ی زن هایی که زیر بار ظلم هستن یکم می سازم ولی با غرور سرمو بالا می گیرم و وقتی بچه هام بزرگ شدن بهشون  میگم زن قوی بودم  ..ولی این بار کلا قطع امید کردم؛..گفتم : حالا قوی باش و سرتو بالا بگیر و بگو تونستم خودمو از اون زندگی نجات بدم ..به نظرم تو زن بی نظیری هستی کاش می تونستم یک روز مثل تو بشم ...لبخند تلخی زد و گفت : قدر ایلخان رو بدون خداوند به همه این شانس رو نمیده که مرد به این خوبی عاشقش بشه ..اون واقعا تو رو دوست داره ..امشب هر کاری می کرد از دور نگاهش به تو بود ..نگاهی نوازشگر همراه با عشق ؛ واقعا خوش بحالت .. گفتم : خوب جمشید خان هم تو رو دوست داشت ولی آدم نادونی بود .. گفت :نه فکر نمی کنم ..اصلا اینطور دوست داشتن به چه دردی می خوره ؟ اون آدم خوبی نیست ..میگن قبلا مهربون بوده ؛ همون اوایل هم که من زنش شدم خیلی آدم خوبی بود ؛ ولی بعدا کارایی می کرد که ناامیدم کرد . مثلا خاور رو خیلی اذیت کرد ..حتی محترم و سیمدخت رو هم که شوهر داشتن کتک می زد ..چندین بار بهم خیانت کرد ..و تازگی ها هم که  دلش پیش تو بود و من اخلاقشو می دونم تا تو رو بدست نیاره آروم نمیشه .. گفتم : وای تو رو خدا اینو نگو فخرالزمان چندشم میشه ..راستی از خاور خبر نداری ؟ گفت : نه برای چی ؟ گفتم : نمی دونم یک مرتبه یادش افتادم ..اونم زن خوبیه ..و به خاطر من کلی اذیت شد ..حالا بگو شما چطور فهمیدین ما رسیدیم به ایلمون ؟ گفت : ما اصلا خبر نداشتیم به سر شما ها چی اومده و رسیدین یا نه ؛ ..پدر خیلی  پیگیر بود تا یک روز بهش  خبر دادن  که سالم هستین ؛ حالا چطوری نفهمیدم اونقدر خوشحال بودم که برام مهم نبود ..گفتم : خب تو از کجا فهمیدی اینجا ما جاسوس داریم ..گفت : من که نمی دونم ولی پدر میگه همه ی خبر های ایل به تهران می رسه و چند تا جاسوس اینجاست ..پدر به دو دلیل همه ی ما رو راهی کرد که بیام اینجا یکی اینکه حال من خوب بشه دوم اینکه اون سه تا مرد مال شهربانی هستن نمی دونم بهشون چی گفته ولی شاید بخواد به جمشید بفهمونه شما ها تنها نیستین .. بعدم  می خواد جاسوس ها رو پیدا کنه ..حتما با ایلخان و تیمور حرف می زنه ..میگه تا اینا توی ایل باشن شما در امان نیستین ..گفتم : فخرالزمان فکر نمی کنی جمشید می خواد از من انتقام بگیره ؟ به خاطر زخمی که روی صورتش گذاشتم ؟ گفت : نمی دونم هر چی بگی ازش بر میاد ..ولی تو دیگه شوهر کردی شاید دست از سرت بر داشته باشه ..اینو دیگه نه من می دونم نه پدر ..یعنی اگر کاری می کنه ما خبر نداریم . به هر حال اون فرمانده ی ارشد رضا شاه هست و قدرت زیادی برای دخالت توی کار ایلاتی ها داره .. گفتم : فعلا که دوماه گذشته توام دیگه نگران نباش اگر جاسوسی هم باشه بهش خبر رسوندن که من شوهر کردم ؛ حالا بیا سعی کنیم تا با هم هستیم خوش بگذرونیم و به اون غصه ها فکر نکنیم .. شب  بود و باید به مهمون ها کمک می کردیم تا جاشون رو پیدا کنن و بخوابن ..و منم کم کم با مهمون هامون آشنا شدم و حتما باید اونا رو هم به شما معرفی کنم چون توی بقیه ی داستان  ازشون یاد می کنم ؛ نمی خوام اونجا شما گیج بشی .. اونشب کلی طول کشید تا خانم اَدی همسر آلمانی کاووس میرزا  پسر عموی فخرالزمان که همراه شازده اومده بودن  و زنی  ریز نقش و چشم آبی بود و یک دختر یکساله داشت و  فقط هشت ماه بود که وارد ایران شده بود ؛  رو راضی کردیم  روی زمین بخوابه صوفیا و فروزان خانم همسر آقای فتحی که دوست صمیمی شازده بود و از بزرگان شهربانی اون زمان بود؛  دو طرفش خوابیدن .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_نودوهفت دست خودم نبود, تو داری بهم بد می کنی .. برای چی به شازده خبر دادی تا اون تلفن رو بر داره و با اون دهن کثیفش به من فحش بده و تهدیدم کنه ؟ تو زن منی ؛ باید محرم رازم باشی ؛ ..خودت بگو کار درستی کردی ؟  اون بابای بی لیاقتت هر چی که  لایق خودشو و کس و کارش بود  نثارم کرد، منه احمق فکر کردم بیام و شکایت اونو به تو بکنم تا ازش حساب پس بگیری ؛ حالا  می ببینم تو اونو پر کردی و به جون من انداختی ,  بهم بگو چرا این کار رو با من کردی؟ ..بعد ازم می خوای بهت اعتماد داشته باشم .. حرف بزن بگو چرا بهش دروغ گفتی که من هنوز پیگیر کار ای سودا هستم؟ نیستم تو اشتباه شنیدی  .. اصلا بگو چی بهش گفتی که اینطور از دست من عصبانی بود  ؟من که اینجا پیش تو بودم از در خونه بیرون نرفتم ؛ با کسی تماس نداشتم .. آخه چرا با روح و روان من بازی می کنین ؟  ننجون رو فرستادی که چی بشه ؟دوباره زندگیمون رو بهم بزنی ؟ دوباره از من خسته شدی می خوای بهانه در بیاری ؟ گفتم : ولم کن تو رو خدا ..دیگه نمی خوام ببنیمت ..تموم شد جمشید ؛ هر چی بود تموم شد برو هر کاری دلت می خواد بکن به من کار نداشته باش... گفت : نمی تونم ..تو زن منی ؛ دوستت دارم به اندازه همه ی دنیا دوستت دارم ؛گفتم دوستم داری ؟ معنی دوست داشتن اینه ؟  .. تو به من قول داده بودی که دیگه دست روی من دراز نمی کنی ..قول داده بودی که دیگه دنبال هیچ زنی نمیری .. من خودم شنیدم که دستور کشتن ایلخان و بقیه رو دادی و خواستی ای سودا رو برات بیارن ...شنیدم براش خونه گرفتی .. اون دختر شوهر داره صد بار داد زد منو برای ایلخان عقد کردن خطبه خوندن ..تو به خرجت نرفت ؛که نرفت .. گفت : می دونم حسودی می کنی قربونت برم معلوم میشه توام منو دوست داری .. گفتم : دیگه ندارم برو صد تا زن بگیر ولی دست از سر ای سودا بر دار اون دیگه خواهر منه گناه داره ..خدا ازت نمی گذره که زن کس دیگه ای رو بیاری و تصاحب کنی .. جمشید دستهاشو مشت کرده بود و فکر می کردم ممکنه هر آن دوباره منو بزنه ..ولی خودشو کنترل کرد و گفت :قربونت برم  تو اشتباه شنیدی ..اصلا حرف ای سودا نبود ؛ بره گمشه هر گوری که ازش اومده  ؛ درست گوش نکردی  ..یک عده شورشی هستن که مدت هاست دنبالشون هستیم ..باور کن ؛بهت قول میدم که همچین چیزی نیست ؛ ببین عزیزم دارم بهت التماس می کنم پاشو برو  پاشو مثل یک زن خوب و وفا دار  به پدرت زنگ بزن و بهش بگو اشتباه شنیدی ....زود باش ؛ پاشو ؛ من بعدا برات توضیح میدم ..قول میدم؛ غلط کردم دست روی تو دراز کردم به خدا  از دلت در میارم  ..به جون خودت این بار تقصیر خودت بود ..وگرنه من تو رو دوست دارم نمی خوام بهت صدمه ای بزنم .. اصلا توام بیا منو بزن شاید دلت خنک بشه ؛ بیا ؛قول میدم هر چقدر منو زدی  از جا تکون نخورم  ..گفتم :مگه من وحشیم ؟ جمشید حالم خوب نیست برو دست از سرم بر دار  ولم کن من با گوش خودم شنیدم ؛ نمی خوام ای سودا به خطر بیفته ..پدرم باید می دونست و جلوی تو رو می گرفت ..با حرص گفت : فخرالزمان پاشو ؛ نزار اون روی سگ منو بالا بیاد ..بهت که گفتم بعدا برات میگم که جریان چی بوده ؛و دوباره بازوی منو گرفت و بشدت فشار داد ..دیگه قدرتی توی بدنم نبود ..ولی گفتم : می خوای منو بزنی ؟ بزن ..بازم بزن ..تو آخرم منو می کشی و بچه هام رو بی مادر می زاری ؛ پس همین الان تمومش کن چون این بار اگر زنده بمونم  ؛  دیگه ازت نمی گذرم ..با حرص طوری که وانمود می کرد پشیمونه گفت :بس کن دیگه اینقدر این حرفا رو تکرار نکن ..گفتم که غلط کردم ..فدات بشم ..قربون اون صورتت برم بزار خودم پاکش کنم . عزیزم  پاشو تا شازده یک کاری نکرده که به ضرر هر دومون تموم بشه بهش زنگ بزن ..بعد من بهت ثابت می کنم که اشتباه کردی ..اصلا اون طوری که تو فکر می کنی نیست ..تو زنگ بزن منم قول میدم یک لحظه از تو جدا نشیم .. وقتی نتونست منو قانع کنه ؛ دوباره منو زد .با اینکه باور کردنی نیست آخه حال و روز من طوری بود که دل سنگ رو به درد میاورد ولی اون وحشیه نامرد این بار طوری منو زیر لگد هاش گرفت که اصلا نمی تونستم حرکت کنم .. ننجون اونقدر فریاد زده بود که غش کرد ..اما من  خیلی حالم بد بود نتونستم به کمکش برم  نزاکت و مثل اینکه قدسی خانم یک کارایی کرده بودن  تا  حکیم اومد  منو مداوا کنه به اونم دوا داد ..جمشید توی این فاصله بچه ها رو برد داد به ماجون و گفت نمی خوام  ننجون و نزاکت ازشون مراقبت کنن و اجازه نمی داد از در اتاق بیرون بریم ..از همون کارا که همیشه می کنه و انگار می خواد قدرتشو  به رخ ما بکشه  ..اونشب حسابی مست کرده بود؛ همش تو رو صدا می کرد و به من فحش می داد ..می گفت من باعث شدم تو بری و نزارم به وصالت  برسه .. فخرالزمان ساکت شد و چند قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد و آروم گفت : بی شرف .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امروز در قوری دوستی چای دم کنید، با قند مهربانی نوش جان کنید و با عشق، با هم بودن را جشن بگیرید چای گاهی فقط یک بهانه است برای دقایقی در کنار هم بودن... روز خوبی پیش رو داشته باشید دوستان عزیز🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🔴حاجی الماسی، علی مَرده😍🤩 یه آقایی اصفهان زندگی می‌کرد وضع مالی داغون. خونه ای داشت با دو تا اتاق. فک کرد توی یه اتاق پرورش مرغ راه بندازه. زمینو کند تا اتاقو قفسه بندی کنه. وقتی داشت زمینو می‌کند کلنگش خورد به یه چیزی و....😱 عاشقای امیرالمومنین اگه دوس دارین این حکایت واقعی را به روایت پسر مرحوم حاج آقای دشتی مترجم نهج البلاغه بشنوین بزنین روی این لینک👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5 تازه کلی روایت از زندگی مولا داریم با حدیث و فضایل اقاجانمون و فایل صوتی کتابای جالب 🤩😍
🌙 شب شد ✨دلها به فردا امیدوار شد؛ 🌙چشم ها پر از خواب شد، ✨همه میگویند که 🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد ✨ اما من می گویم: 🌙زندگی هر چه که هست، ✨جریان دارد؛ 🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی ✨می کند، امید هست؛ 🌙فردا روشن است؛ شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_نودوشش این بود که جلوی خودش  زنگ زدم و گفتم می خوام به پدرم تبریک عید بگم ،در واقع می خواستم وانمود کنم پدر مریض شده و باید برم ازش عیادت کنم و زنگ زدم و گفتم : سال نو مبارک دلم براتون تنگ شده اونم که از دستم عصبانی بود و با لحن بدی  گفت بی خود کردی زنگ زدی، راه افتادی رفتی خونه ی اون مرتیکه بهت گفته بودم  یا من ، یا اون . دیگه سراغ من نیا و گوشی رو قطع کرد حالا نمی دونستم باید چیکار کنم در حالیکه جمشید هم شاهد این مکالمه بود دیگه نمیشد  برم از نزدیک با پدر  حرف بزنم. در حالیکه دلم برای تو شور می زد و می ترسیدم دیر بشه و شماها رو پیدا کنن. اون روز کلی مهمون توی خونه بود و مرتب میومدن عید دیدنی و میرفتن، دیگه طاقت نیاوردم و دست خط نوشتم و دادم به ننجون و گفتم : تو به هوای حکیم برو و اینو بده به پدر و اونو با درشکه فرستادم . سر جمشید شلوغ بود و شک نکرد منم داشتم خوب براش نقش بازی می کردم. توی دست خط نوشته بودم ، پدر عزیزتر از جانم منو ببخش بازم اشتباه کردم و غلط کردم ،هزار بار دست تون رو می بوسم و قول میدم روی حرف شما دیگه حرف نزنم اما این بار برای ای سودا دختر دوست شما نگرانم به دادش برسین که جمشید هنوز دنبال اوناست و ردشون رو زده و فرمان کشتار ایلخان و بقیه ی ایلاتی ها رو داده به جز ای سودا که انگار براش عمارتی مخفی گرفته تا برش گردونه ،مرحمت بفرمایید برای آخرین بار کمک کنین... دختر نادون شما فخرالدوله... اون روز ما تا شب مرتب مهمون داشتیم اما دل توی دل من نبودو حال خودم رو نمی فهمیدم اونقدر بهم سخت می گذشت که احساس می کردم اون عید دیدنی ها هرگز تموم نمیشه با اینکه هر کس میومد خیلی زود می رفت  ولی ما هنوز توی سرسرا مشغول خوش اومد گویی و خداحافظی بودیم ننجون نامه رو داده بود واز در مطبخ وارد عمارت شده بود و من ندیده بودمش و نمی دونستم که برگشته برای همین نتونستم پیغام پدر رو ازش بگیرم. که تلفن زنگ خورد و جمشید میون اون همه مهمون جواب داد. اما  گوشی توی دستش و  فقط گوش داد،اول رنگ از روش پرید و بعد قرمز شد همینطور که گوشی دستشو بود رگهای گردنش زد بالا فکر کردم خبری از شماها بهش دادن، اصلاً فکر نمی کردم که پدر همچین کاری بکنه و بدون سیاست گوشی رو بر داره و ازش بخواد دست از این کاراش بر داره و حتی تهدیدش کنه... این یعنی یک فاجعه برای من و بچه هام رفتم جلو به خیال خودم که از قضیه سر در بیارم ،پرسیدم : جمشید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نه شازده خانم شما بفرمایید ، در مورد کار بود. راستش تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که تو رو هم با بقیه کشتن که جمشید این همه ناراحت شده . بعد صفرعلی رو صدا کرد و گفت : دیگه در حیاط رو ببند و بگو دید و باز دید تموم شد ، اون موقع چند تا از زیر دست های جمشید با خانم هاشون اونجا بودن که فوراً بلند شدن و رفتن ،منم از شدت ناراحتی رفتم بالا که ببنیم ننجون اومده یا نه ، در اتاق رو که باز کردم و دیدمش  بی اختیار شدم و احتیاط نکردم و گفتم : تو کی برگشتی ؟  نامه رو دادی به پدر ؟ خب حرف بزن دیگه ،پدرم چی گفت ؟ ننجون با ابرو و سر اشاره کرد به پشت سرم برگشتم دیدم  پشت سرم ایستاده اونقدر خشمگین بود که از ترس نتونستم تکون بخورم... خب تو دیگه جمشید رو می شناسی اول چنگ انداخت موهای ننجون رو گرفت و به همون حال از اتاق پرتش کرد بیرون پیرزن بیچاره نقش زمین شد و من نتونستم بلندش کنم، و همینطور که ننجون داشت نفرینش می کرد جمشید در اتاق رو بست و دیگه خودت می دونی چی به روزم آورد. جمشید وقتی به اون حالت میفته دیگه  هیچی حالیش نیست ؛ اما نسبت به منم  یک غیظی غیر قابل باور توی وجودش هست  که نمی فهمم از چیه .. همیشه منو دشمن خودش می دونست و هیچوقت بهم اعتماد نداشت ..شایدم تقصیر خودم بود ؛ به هر حال طوری منو می زد که واقعا فکر می کردم می خواد منو بکشه .. نزاکت و ننجون شیون می کردن و می زدن به در اتاق و صدای گریه ی اردشیر رو می شنیدم ..و برای اینکه بچه ام بیشتر نترسه صدام در نمی اومد ..و حتی ناله ها مو توی گلو خفه کرده بودم .. طوری که خودش دلش به رحم اومد و وقتی خونین و زخمی یک گوشه افتادم دستهاشو گذاشت روی صورتشو نشست روی تخت و زار زار گریه کرد  .. همینطور که از دماغ و دهنم واز گوشه ی یک چشمم  خون میومد و اونقدر به بدنم لگد کوبیده بود که احساس می کردم همه ی استخوان هام خرد شده ..خودمو کشوندم کنار دیوار . اونم نشست روی زمین و خودشو سُر داد و اومد جلو و یک دستمال از جیبش در آورد و گذاشت روی صورت من ؛و می خواست خون ها رو پاک کنه ؛  اشک هام  می ریخت روی زخمم و می سوخت پس دستمال رو ازش گرفتم ؛خودشو انداخت روی پام و همینطور که گریه می کرد گفت: ببخشید ..تو رو خدا  منو ببخش ..غلط کردم ؛ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
♨️بانوی خراسانی 🧕باغدار و پرورش دهنده ی درختان آلو بخارا هستم 🌳 ♨️با افتخار تمامی محصولاتمون رو بدون واسطه و از تولید به مصرف عرضه میکنیم🛒 https://eitaa.com/joinchat/3984196110C0cc776a1eb 🔷تمامی ارقام آلو بخارا 🫐 🔶آلوچه های ریزو درشت 🥭 ♦️و لواشکهای طبیعی آلو 💯 بزن رو لینک و عضو کانال آلو بخارا شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3984196110C0cc776a1eb
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_نودوچهار زود باشین باید ازشون پذیرایی کنیم ...چند مرد با صدای بلند مردم رو خبر می کردم مهمان آمده ..مهمان آمده .. و این نشون می داد دیگه باید از آماده باش جنگ بیرون بیان .. و با اشتیاق دویدم تا هر چی زودتر فخرالزمان رو ببینم ... سه تا از  اون مردها که دوستان نزدیک و هم پیاله های شازده بودن با همسر هاشون اومده بودن و یک مرد جوون. اون قدری نگذشت که همه با هم آشنا شدن و توی چادری که براشون در نظر گرفته بودیم  جابجاشون کردیم ؛بعد ما همگی با هم در تدراک شام و جشن شب به تکاپو افتادیم، من و ایلخان دلمون می خواست بهترین  پذیرایی از اونایی که باعث نجات ما شده بودن داشته باشیم، آنا که بین ما کمتر از همه فارسی بلد بود شکسته بسته با فخرالزمان حرف می زد... اون ازچیزایی  که من بهش گفته بودم  خیلی به فخرالزمان  عزت گذاشت  و گفت : جون دخترم رو مدیون شما هستم هیچ وقت نمی تونم از خجالت شما در بیام. خب زندگی ایل برای اون شهری ها تازگی داشت و از همه چیزش لذت می بردن و یا  اینطور وانمود می کردن ، به هر حال خیلی زیاد به همه خوش می گذشت. شازده با چهار مرد دیگه جلوتر به همراه ایلخان بودن و پشت سرشون فخرالزمان که از دیدنش داشتم روی آسمون پرواز می کردم و ننجون و نزاکت و صوفیا و سه خانم دیگه با چند بچه ی قد و نیم قد دیگه،نفهمیدم چطوری خودمو برسونم به اون که داشت با اشتیاق به طرفم میومد هر دو بلند می خندیدیم و دستهامون باز کرده بودیم، چند لحظه ایستادیم و به هم نگاه کردیم و یک مرتبه همدیگر رو در آغوش گرفتیم اونقدر طولانی که صدای ننجون در اومد و به شوخی گفت: خب بسه دیگه  خرده هاشو بریزین اینجا . فوراً بغلش کرد و گفتم : نمی دونین از اومدنتون چقدر خوشحالم ! گفت : قربونت برم دختر خوب ما هم خیلی دلمون برات تنگ شده بود ، ببینم هنوز که عروسی نکردی ؟ همینطور که با صوفیا جون رو بوسی می کردم گفتم : خوش اومدین ، خیلی خوشحالمون کردین ،ننجون  متاسفانه دیر اومدین و مجبور شدیم مراسم برگزار کنیم. حالا بفریمایید ،خانم ها شما هم خوش اومدین قدم سر چشم ما گذاشتین ،بفرما بفرما ، اون سه خانم یکیشون خارجی بود و زیاد زبون ما رو بلد نبود  و حتی نمی تونست با صوفیا حرف بزنه. مردم ما معطل یک خبر خوش بودن که فوراً بساط جشن رو به راه بندازن و با صدای ساز پای کوبی ایلخان فوراً یکی رو فرستاد تا بزرگان دو ایل دیگه رو هم خبرکنن و خیلی زود از چند طرف  برای خوش اومدگویی به شازده اومدن. واقعا چه شبی بود هرگز یادم نمیره، شبی که  همه دور اون آتیش بلند جمع شده بودیم وصدای ساز و دهل و  بوی کباب و برنج ایرانی همه جا پیچیده بود،و من همینطور که جهانگیرِ  مو قرمز عزیزم رو  روی پام گرفته بودم  کنار فخرالزمان احساس آرامش می کردم ،حالا بعد از مدت ها خیالم راحت بود که جمشید به خاطر زن و بچه های خودشم شده طرفای ما نمیاد. فخرالزمان با خنده پرسید  : چی شد طاقت نیاوردی و بدون من عروسی گرفتی ؟ گفتم : مدتی عقب انداختیم ولی بزرگان ایل می گفتن هر چه زود تر باید عروسی راه بیفته تا جمشید خان دست از سر ما بر داره. با افسوس سرشو تکون داد. گفتم : چیزی شده بود که شماها دیر کردین درسته ؟ گفت : آره ولی ای سودا دارم بهت میگم شما هنوز توی ایل جاسوس دارین، چند نفر لاپورت شما رو به امنیه میدن و جمشید از همه چیز خبر داره ،با اینکه ما گفتیم میریم طرف های تبریز ولی حتم دارم به زودی می فهمه که اینجا اومدیم اگر اینطور شد که مطمئن باشین خائن واقعی توی ایل خودتونه. گفتم : ایلخان مدت هاست که حواسش هست ببینه کی خبرها رو به بیرون می فرسته ،ولی هنوز چیزی دستگیرش نشده ،حالا تو بگو با جمشید خان چیکار کردی ؟گفت :اگر بهت بگم حتماً منو سرزنش می کنی ،ولی باور کن اون زمان اصلاً بزار از اول برات بگم که چی شد، شایدم خواست خدا بود که به دلم انداخت ، راستش از تو چه پنهون یک روز دوباره هر سه خواهر و شوهراشون با ماجون و خود جمشید اومدن به وساطت و خیلی ماجرا ها و حرف و سخن ها پیش اومد اما خلاصه اش اینه که جمشید قسم خورد که دیگه دست روی من دراز نمی کنه و همه ی کارای قبلی شو کنار می زاره . خب منم سادگی کردم و به خیال اینکه کسی برای بچه هام پدر نمیشه قبول کردم و این بار با ننجون و نزاکت برگشتم به اون خونه نه، نه تو رو خدا زود قضاوتم نکن دلم خون بود و دوست نداشتم که حتی به جمشید نزدیک بشم فقط با التماس هایی که کرد راضی شدم یک شانس دیگه بهش بدم این ماجرا مال یک هفته بعد از اینکه تو رفتی ، پدر مخالف بود و وقتی فهمید اومد سراغم و کلی دعوام کرد ،ولی من فکر می کردم اگر برگردم خونه ی خودم جمشید هم دست از سر تو بر می داره ،اون نمی دونست که چقدر دل خودم خون بود ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_صدوسه گفت : دیوونه ..بیا اینجا ..انگار واقعا عوض شدی ..اصلا فکرشم نمی کردم ای سودای شجاع و بی باک من یک روز از ترس حرف بزنه ..مگه ما یک دونه جون بیشتر داریم .. امروز نه فردا باید این زمین خاکی رو ترک کنیم و خودمون هم خاک بشیم ..ولی تا هستیم باید باعزت زندگی کنیم .. و برای داشتن این عزت باید مبارزه کرد ..دیگه نبینم از این حرفا زدی ؛ تو زنی هستی که برای ناموس و عزت خودت جنگیدی و اون همه مدت توی خونه ی جمشید خودتو حفظ کردی .. و اجازه ندادی دست بهت بزنه حالا که اینجایی از دور ازش می ترسی ؟ الان  دنیا دچار جنگ شده روس و انگلیس مملکت رو اشغال کردن ..همه چیز بهم ریخته فکر نمی کنم دیگه کسی فرصت کنه توی این اوضاع یاد مشکلاتشون با ایل های قشقایی و بختیاری بیفته .. چه برسه به تو ؛یا بخوان بیان وقتشون رو اینجا تلف کنن؛؛اونطوری که من فهمیدم  الان پایتخت کلی مشکل داره ؛..و این ترس بی مورد ما داره زندگیمون رو نابود می کنه .. پس از این به بعد دیگه هیچکدوم بهش فکر نمی کنیم ..فقط از روی احتیاط مراقب میشیم تا موقع کوچ که از اینجا میریم ..و برای سال دیگه هم یک فکری می کنیم .. حالا بهم قول بده دیگه برای این چیزا خودتو ناراحت نکنی ؛ ببینم صورت قشنگت رو نمی خوام چشم های تو رو دیگه گریون ببینم ..حالا بهم بگو کی همون ای سودای قبلی میشی ؟ گفتم : وقتی که دیگه نگران تو نباشم .. نگران تیمور و توماج نباشم ..دیگه نمی خوام کسی رو از دست بدم .. گفت : این دنیا از این خبرا نیست ..به خواست کسی نگشته و به خواست منو و تو هم نمی گرده ..باید با همه چیزش ساخت ..یک وقت خوبه ..یک زمان بد ..یک روز بهمون نعمت میده یک روز می گیره ..تا بوده چنین بوده و غیر از این نخواهد بود .. چه ما بخوایم و چه نخوایم اونچه که تقدیرمون باشه بسرمون میاد ..یادته من سه تا تیر خوردم .. خودت لوله ی تفنگ روی سینه ات بود شلیک شد ولی عمرمون به دنیا بود و نمردیم .. خدا به دل اون مامور ها انداخت و هر دومون رو بردن مریض خونه و حالا اینجایم..با هم زندگی می کنیم  .. اگر خدا نخواد برگ از برگ نمی جنبه ..دلت باید مثل آسمون باشه بزرگ و بی انتها .. به چیزای خوب فکر کن شاید فردا یک خبر خوش بهمون رسید ..به روزی فکر کن که بچه هامون توی این چادر دارن با هم بازی می کنن و ما همینطور که بهشون نگاه می کنیم از خودمون به خاطر نگرانی های بی مورد خجالت می کشیم .. و روز بعد اتفاقی افتاد که واقعا به حرفای ایلخان رسیدم .. تنگ غروب بود نیمی از خورشید رفته بود پشت کوه و نیم دیگه اش مثل هر روز باقی مونده ی نورش رو به روی ابرهای افق می پاشید و منظره ای تماشایی درست می کرد که من نمی تونستم چشم ازش بردارم ... آنا داشت نزدیک چادر شام رو آماده می کرد و ایلخان و تیمور و توماج داشتن تفنگ هاشون رو تمیز می کردن و منم با گلبانو دختر تکین بازی می کردم تازگی ها می نشست و خیلی شیرین شده بود ..یاشیل یک سینی چای ریخت  و همنیطور که میومد طرف ما .. یک مرتبه صدای همهمه و سر و صدا بلند شد... چند نفر وحشت زده می دویدن طرف ما و فریاد می زدن ..امنیه ها اومدن ..آماده باش ..دارن میان این طرف زود باشین .. یاشیل سینی رو انداخت روی زمین و وحشت زده گلبانو رو از بغل من گرفت .. ایلخان هم با عجله تفنگشو پر کرد و به من گفت زود باش با آنا برین توی چادر و یک جای امن روی زمین دراز بکشین  .. و بلند فریاد می زد تا من نگفتم  هیچ کس تیراندازی نکنه ..همه آماده باشین .. در یک چشم بر هم زدن مردها مسلح شدن و زن ها همه رفتن توی چادر ها .. ماشین ها همینطور نزدیک می شدن ..طوری که دیگه صدای اونا رو می شنیدیم .. خورشید رفته بود پشت کوه ولی هنوز هوا روشن بود ..منم تفنگم  رو بر داشتم و از لای درز چادر منتظر شدم .. اونقدر بی موقع و ناگهانی بود که حتی فرصت نشده بود شاهین خان رو با خبر کنن .. تفنگ توی دستم بود و می لرزیدم و   دعا می خوندم و به تیمور توماج و ایلخان فوت می کردم .. آنا التماس می کرد بیا یک جایی قایم شو تو رو پیدانکنن .. مرد ها همه یا سنگر گرفته بودن یا اسب هاشون رو زین می کردن که بتونن در صورت لزوم مبارزه کنن .. ماشین ها نزدیکتر شدن ..حالا طوری به نظر می رسید که هیچکس توی ایل نیست .. و صدای ماشین هم نمی اومد ..پیدا بود که ایستادن ... دقایقی که به سختی می گذشت ..که ایلخان رو دیدم داره میره به طرف راه ورودی و توماج داره با عجله میاد طرف چادر ما .. رفتم بیرون و بلند گفتم : کی بود ؟ چه خبره ؟ گفت : ای سودا بدو که مهمون هات اومدن .. شازده اومده با سه تا ماشین .. تفنگ رو انداختم و در حالیکه سر از پا نمی شناختم از هیجانی که داشتم آنا رو بغل کرد و گفتم : بالاخره اومدن ..توماج زود باش گوسفند بیار و جلوی پاشون بکش  .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا