عاشقانه ای برای ♡تو
@Admindastanha 👈ادمین داستانسرا
برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌
لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
تبلیغات👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مطالب کانال ایتا داستان های واقعی
خانمها میدونید،الان وقتی عفونت و فیبروم میگیر یه جوری شده تا به دکتر زنانمراجعه میکنی احتمال اینکه رحمت و در بیارن زیاد شده،برای پیشگیری بیا این کانال✅
https://eitaa.com/joinchat/2088239933C8cf102e19b
سنجاق پیغام
داستان جدیدمون یه داستان جذاب قدیمی ،مال زمان پدربزرگ، مادربزرگامون که با خوندنش میری به زمان قدیم و برای دقایقی از مشکلات زندگی جدید فارغ میشی😘
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چهان_خانم
#قسمت_دوم
برای باباجانم لحظه لحظه مدرسه رو تعریف کردم بعد هم راجع به دوست جدیدم گفتم لبخندی زد و گفت:آفرین دخترم چه زود دوست پیدا کردی ... اما خانوم جان فورا از اصل نصبش پرسید منم که چیزی نمی دونستم فقط شونه بالا انداختم...
فردای اونروز اقدس برام مقداری آجیل آورده بود گفت مال باغشونه ..
خیلی ذوق کردم ... دوست خوبم بود ..
اونروزم کلی باهم بازی کردیمو حرف زدیم ..
اما عصر همه ذوقم کور شد خانوم جان از گوهر سلطان اصل و نصب اقدسو پرسیده بود اونم گفته بود مادرش خانه داره پدرش هم لوکوموتیو رانه در واقع کارمند اداره راه اهنه... همان موقع خانوم جانم قدغن کرد من با اقدس دوست باشم... یادمه بقدری گریه و التماس کردم که صورتم مثل لبو شده بود اما خانوم جان کوتاه نیومد می گفت از همین حالا باید یاد بگیری با هم کفو خودت بگردی...
بلاخره بابا جانم که دید من چقدر ناراحتم خانوم جانمو راضی کرد فقط در حد دوستی در مدرسه با اقدس هم کلام بشم نه رفتی باشه نه آمدی...
همان هم برام غنیمت بود...
دوران خوش مدرسه روز به روز سپری می شد و منو اقدس هم دوستیمون عمیق تر ...
هرچند کم کم فهمیده بودم مثل خانوم جان سیاست مدار باشمو از دوستی با اقدس چیزی بروز ندم بجاش حرف دوستای قاجاریم مثل حکیمه دخت یا ملوک السلطنه رو بیشتر در خانه میبردم و راجع به آنها می گفتم...
خیلی به درس خواندن علاقه نداشتم بیشتر محیط مدرسه رو دوست داشتم برعکس من اقدس اهل درس و حساب بود اکثرا مشق حسابو برام می نوشت دختر باهوش و زرنگی بود..
هرسال شاگرد اول میشد و از طرف مدرسه ،جشنی برگزار میشد و اونجا هدایای نفیسی میگرفت...
منم که هیچوقت شانس شرکت در اون جشن رو نداشتم ولی پایان سال ششم بقدری در خانه ناراحتی کردمو گریه زاری راه انداختم حتی تهدید به ترک تحصیل کردم که خانوم جانم از پدربزرگم خواست تا بواسطه مراوداتی که داشت منو ترتیبی بده تا منم در جشن شرکت کنم...
وای که چه جشن باشکوهی بود...
طوری از بچه ها پذیرایی می کردن انگار چه کار مهمی انجام دادن... انواع میوه جات ..خوراکی...غذاهای خوشمزه... در آخر کادوهای نفیس...
برعکس من که اینهمه ذوق زده شده بودم اقدس بی تفاوت نگاه می کرد واین طبع بلند اقدس منو عاشق خودش کرده بود...
یادمه دوران ما خیلی از دخترا بعد از خواندن کلاس ششم ازدواج می کردن... از جمله مولوک السلطنه ..کلاس ششم بود که با مرد کاملی ازدواج کرد ما هم بواسطه دوستی پیش آمده بین دو خانواده در مراسم عروسی دعوت بودیم ..مولوک السلطنه در لباس عروس به همه ما فخر می فروخت مدام لباسشو بالا می گرفت و چرخ میزد و چقدر دل من آب می شد ...همونجا به خانوم جان گفتم کاش منم مثل ملوک السلطنه شوهر می کردم...
خانوم جانم لبشو گاز گرفت و گفت:وای جهان خانوم این چه حرفیه ... این کلام در شان شما نیست ...اسم اوردن از شوهر مناسب یه دختر خانوم متشخص نیست ..مواظب رفتارت باش...
بغ کرده تا آخر عروسی نشستم نمی فهمیدم چرا شوهر کردن برای ملوک خوب بود و برای من ناخوشایند..
بعد ها فهمیدم منم خواستگاران زیادی داشتم که خانوم جان در جا رد می کردن...
دوران دبیرستان هم با اقدس هم کلاس بودم با ازدواج ملوک و حکیمه رابطه منو اقدس بیش از بیش صمیمی شد ...
اقدس هم اون دوران کشته مرده ای داشت پسر برومندی که افسر ارتش بود ...خودشم خیلی بی میل نبود اما بابا جان اقدس هم مخالف ازدواجش بود ..اقدس دختر بزرگ خانه بود و پدرش وابستگی خاصی بهش داشت..
رفت و آمد اون جوان عاشق یکسال طول کشید تا بلاخره مادر اقدس به زور پدرش رو راضی کرد که اقدس با اون جوون عقد کنه و وقتی سیکل گرفت یعنی دوسال بعد ازدواج کنه.
یه جورایی به اقدس هم حسودی می کردم وقتی از نامزد خوش قد و بالاش می گفت از هدایایی که براش میاورد حرف های عاشقونه اش...
دائما تو دلم دعا می کردم کاش منم یه روزی عاشق بشم...
سیکل اول دبیرستان که تموم شد اقدس هم ازدواج کرد ... به تنهایی در عروسی اقدس شرکت کردم خانوم جان به مراتب سختگیریش کمتر شده بود نمیدونم اقتضای سنش بود یا درسی که من خونده بودم دیگه به دوستی منو اقدس کاری نداشت شاید هم دیده بود دختران قاجاری زود ازدواج کردن و اقدس یار و همراه من بود... البته با اینحال حاضر نشد عروسی اقدس شرکت کنه به نظرش هنوزم اونها هم کفو ما نبودن ...
خوشبختانه شوهر اقدس پسر آخر خانواده بود و برادر خودش هم فقط سه سال داشت و خانوم جان ازین بابت حساسیتی برای رفت و آمد من نداشت...
در سیکل دوم دبیرستان به پیشنهاد برادرم جهانگیر خان علوم طبیعی رو انتخاب کردم...
همچنان مدرسه ایران درس میخوندم.
دهه سی خورشیدی بود خانم دکتر سلطانی دبیر زیست شناسی ما بود ... مرحومه زنی مدیر و مدبر بود ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چهان_خانم
#قسمت_اول
من جهانم دختر یکی یکدانه بدرخان ،مادرم ماه جبین از نوادگان قاجار فرزند صفی الله خان بود. پدرم بدرخان که استخدام ارتش بود..همان روزها بود که عشق مادرم هوش از سرش برده بودو برای همیشه تهران ماندگارش کرده بود...
پدرم همچنان تجارتخونه ای در تهران بناکرده بود و زندگی درخوری گذاشته بود ... تا زمان بازنشستگی اش کار شرافتمندانه ای داشته باشه...پدربزرگم صفی الله خان بواسطه عقبه ای داشت با دربار دوستی نزدیکی داشت و در رفت و آمد بود و بهمین منظور فرزندانش همه تربیت اعلا و سواد کافی داشتند...
دایی هایم همه فرنگ رفته و تحصیل کرده بودن مادرم هم زیر نظر مادام سوزی معلم ارامنه تعلیم دیده بود...
همانطور که گفتم تک دختر و عزیز دردانه پدرم بودم... پدر و مادرم بیست سال اختلاف سنی داشتند اما عشقی مثال نزدنی بینشون بود ... پدرم فارسی با لهجه غلیظ صحبت می کرد...و از اونجاییکه پدرم دوست داشت ریشه های فرزندانش ایرانی باشه هیچوقت به ما زبان روسی یاد نداد اما ظاهر من کاملا خبر از دورگه بودنم می داد زیبایی ظاهری ام و چشم های درشتم از مادرم بود پوست سفیدو مرمری و موهای بورم رو از پدرم به ارث برده بودم...
هرچقدر بدرخان منو عزیزدردانه می کرد، مادرم که خانوم جان صداش می زدیم سعی در تربیت و نزاکت من مثل یک دختر وارسته داشت...
از بچگی بر نحوه نشستن ، راه رفتن ، خندیدن ، صحبت کردن یا حتی خوابیدن من سختگیری می کرد .. این بود که همیشه از مادرم فراری بودمو به بابام پناه میاوردم... از اونجایی که من اخرین بچه خانواده و به اصطلاح ته تغاری بودم با پدرم چهل و هشت سال تفاوت سنی داشتم براش مثل نوه بودم و همیشه منو کودک میدید و از خطاهام به راحتی چشم پوشی می کرد .. اما مادرم اینطور نبود ...
قبل از خودم سه برادر داشتم جاوید و جهانگیر و جمیل... برادرم جمیل در سن ده سالگی بیماری سختی گرفت و از دنیا رفت.. مادرم که ما خانوم جان صداش می زدیم بعد از فوت برادرم از لحاظ روحی ضربه سختی خورد و برای همیشه از بچه افتاد اینجوری بود که من آخرین فرزند باقی ماندم...
دوبرادر بزرگم جاوید و جهانگیر هر دو از دوران دبیرستان به پاریس رفته و انجا زیر نظر دایی جانم مشغول تحصیل بودن و من برای خودم در خانه به تنهایی امپراطوری می کردم ..
خانوم جانم با کوچکترین خطایی از جانب من سخت برخورد می کرد چرا که معتقد بود نوه صفی الله خان باید مثل خانزاده رفتار کنه و اصلیتشو به همه نشون بده مبادا دیگران خیال خام کنن که بله دختر از عقبه روس تباره و سکه نداره...
بابا جانم همیشه می گفت با بدنیا اومدن تو جهانو به من دادن اسمتو گذاشتم جهان چون خاطرتو به اندازه یک دنیا میخواستم..
دوران خوش کودکی در عمارت پدری با تربیت و سختگیری خانوم جانم به سر شد ..
شش سالمو که تمام کردم خانوم جان به سفارش یکی از اقوام منو در مدرسه ایران واقع در خیابان مولوی ثبت نام کرد ...
اولین روز مدرسه.همراه خانوم جان با گریه و زاری رفتم مدرسه... اما به محض دیدن مدرسه و کلی دختر و پسر همسن و سال خودم گریه هام یادم رفت ...مدرسه ایران به مدیریت خانوم شوکت الملک جهانبانی که از اقوام دور خانواده مادری ام بودن ... پدرشون عبدالله میرزا جهانبانی هم در اداره مدرسه کمکشون می کردن و ازونجایی که همیشه جیبش پر از نقل بود و به بچه ها میداد معروف شده بود به بابا نقلی...
خانوم جان همان روزاول با فراش خانوم مدرسه بنام گوهر سلطان با قرار مبلغی طی کرد که هر روز منو از مدرسه به خانه ببره ...
مدرسه ایران پنج حیاط تو در تو داشت کلاس های قشنگ و مرتبی داشت ... صندلی ها از نویی هنوز بوی چوب تازه میدادن ...در حیاط مدرسه دختر و پسر مختلط بودن اما در کلاس ها جداگانه درس می خوندیم...
همان روز اول دخترک سفید و توپولی و زیبا صورتی نظرمو جلب کرد موهای طلاییشو مثل من به زیبایی بافته بود و مرتب و اتو کشیده گوشه حیاط ایستاده بود ...دست خانوم جانمو ول کردمو رفتم طرفش با دیدنم لبخند زد و همون لبخند شروع آشنایی منو اقدس عزیز شد جالب بود که اقدس هم مثل من دو رگه بود پدرش قرقیزستانی بود و مادرش ایرانی ... از لحاظ اصل و نصب مثل خاندان ما نبودن اما اونها هم مثل ما وضع مالی خوبی داشتن ...
همون روز اول من عاشق معلمم خانوم بابایی شدم... نمیدونم چرا ولی از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم شاید بخاطر اینکه همون اول منو دختر زیبا صدا زد...
موقع برگشت گوهر سلطان چندنفر از ما رو با خودش روونه کرد و یکی یکی رسوند خونه...
بدو ورود دویدم سمت اتاق بابا جانم تا براش از مدرسه و دوستم تعریف کنم که خانوم جان دوباره از در تربیتی وارد شد اول شستشوی دست و صورت بعد تعویض لباس بعد از اون میتونم گزارش روزمو بدم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کانال تخصصی لباس نخی،با قیمت عالی😍
https://eitaa.com/joinchat/1458897701C453901c34d
کالکشن پاییزه هم اوردن،دست بجنبونید✅
هودی ، دورس ، بافت ، سویشرت ، اسلش و .... 😍🍁
جدید ترین کالکشن پاییزی لیما
بالاترین کیفیت
مناسب ترین قیمت
https://eitaa.com/joinchat/1458897701C453901c34d
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_آخر
واسه یبارم شده نشون بده کی برات مرد بدی بودم که تقی به توقی میخوره باور میکنی من بدم؟
تو برو خونه میام.
گفتم عین الله رفتی دیگه...
گفت کافیه باید یجایی تموم بشه ،خون ناحق بچه بی گناه افتاد گردن مادرم باید بدونه و توبه کنه.نمیدونم وقتی رفت چیشد و به هم چی گفتن! فقط خواهراش زنگ زدن و دستپاچه حالم و میپرسیدن و جویای ماجرا بودن.مثل اینکه عین الله اینبار به جای عربده و ناسزا افتاده بود به گریه و به مادرش گفته بوده خون افتاده گردنت، بچم مرد فدای سرت اما زنمم داره از دست میره.
با کلی قسم و ایه و مقدسات افتاده بود به پای مادرش که بذار با نفس زندگی مو کنم از قضا مادرش دلش سوخته و گفته برو پی زندگیت نفرینم دنبالت نیست.عین الله واقعا مرد بود و هیچوقت نشد تا به امروز دلیل دل شکستنم بشه و کاری کنه خم به ابروم بیاد.
شاید اگه قبلا دوستش نداشتم ولی الان براش جونمم میدم.یک سال از سقط بچه دومم گذشته بود بابا خودشو بازنشست کرد تا بشینه ور دل مادرم.زد و باز حامله شدم.
شاید بگید نفس چخبره جوجه کشی راه انداختی؟نه ولی عین الله بچه زیاد دوست داره و میگه بزرگ شدن هرشب بریم خونه یکی تکراری نمیشیم.
اینبار بر خلاف تصورات همه بچم پسر بود که وقتی به گوش مادر عین الله رسید و از ذوق زیاد تا نه ماهگى من تاب نیاورد و از جاییکه قلبش مشکل داشت ایست قلبی کرد.به ما که گفتن از شوق زیاد بوده حالا دلیل مرگش هرچی بودخدابیامرزش چون کینه ازش به دل نداشتم.
پسرم به خوشی بدنیا اومد و خواهرای عین الله سنگ تموم گذاشتن!تموم کارای نکرده مادرخدابیامرزشونو در حقم ادا کردن تا مبادا حسرت به دل بمونم.اسم پسرم طبق خواسته عین الله شد عادل تا همنام برادر مرحومش بشه که دلیلی شد تا منو بدست بیاره.
جا داره بگم از انتخابم پشیمون نیستم و خیلی خوشبختم😘برای همتون ارزوی خوشبختی دارم
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
الهی
بخاطرِ آنچه که هستم سپاسگزارم.
بخاطر ِ تمام روزهایی که به من فرصت ِ زندگی دادی
به خاطر تمام رویاها ، افکار و هر آنچه در
ذهن و قلبم دارم سپاسگزارم.
و سپاسگزارم که همواره مرا محافظت میکنی،
در برابرِ دنیای ِ بیرون
و در برابرِ دنیای ِ درونم...
خدایا شکرت
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه عالمه محصولات طبیعی و جذاب برای پوست و لاغری ،داخل کانالشون ه نیه عالمه رضایت و قبل و بعد دارند✅
https://eitaa.com/joinchat/684196148Cf549a09062
🔴 رَحِمـت رو جارو برقـی بکش😳
🦠 میدونستی میتونی هر چی #عفونت و #چسبندگی و #میوم و #کیست و #فیبروم رو کامل از رحمت بیرون بکشی و
😖تمام خارشها ، سوزشها و دردها و لکه بینی ها رو از بین ببری!
اگه میخوای رحمت رو مثل روز اول پاکیزه و تمیز کنی بزن رو لینک و وارد شو🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/684196148Cf549a09062
🔥 نتایج و ببینی شوکه میشی😎👆
یکی هست که بر همه چیز تواناست
از او تمنّای لحظه های زیبا براتون دارم
با آرزوی شبی
سرشـار از آرامش و رویاهای شیرین
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
.#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_بیستونه
میدونی که چقد روت حساسه خودت چی میخوایی؟
مامان تونست قانعم کنه بخت بخت اوله و عین الله نمونه ای از مرد واقعیه که نسلشون داره منقرض میشه ،میگفت نفس اگه دلت باهاشه برگرد پدرتم هرچی میگه از سردلسوزی میگه.حالام که عین الله راضی شده سنت شکنی کنه برات خونه جدا بگیره دیگه فکر نکنم مشکل خاصی براتون پیش بیاد.
در واقع حرفای مامان درست بود اگه جدا میشدم مردم چه فکرا میکردن؟لابد میگفتن وقتی به افغان شوهر رفته پس ریگی به کفششه!اینو با قاطعیت میگم که حتی تک به تک شماها شاید بارها با خودتون گفتین و نژاد پرستی کردین.اما عین الله انسان بود مثل خودمون.پیغام دادم به عین الله که هروقت خونه گرفتی خبر بده برم دنبال جهاز!
یکساعت یک روز یک هفته گذشت ولی از عین الله و جواب اون پیغوم خبری نشد.
دو دستی کوبیدم تو سرم گفتم خاک بر سرت نفس که باز گول خوردی خودتو سبک کردی و حرف بابارو ثابت کردی که یه ادم سست اراده ای!بااین حال لام تا کام حرفی به مادرم نزدم.بنده خدا چند شبانه روز نشست زیرپای بابا تا کوتاه بیادو بذاره خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم مادرم چه میدونست عین الله خبری ازش نیست رو نداشتم بهش بگم مادر زحمت نکش نظر بابا رو عوض کنی.هرجوری بود تو سکوت سوختم و بابا قرض و قوله کرد مامانمم افتاد به جهاز خریدن.بی طاقت شدم زنگ بزنم به عین الله و هرچی لیاقتشه بارش کنم و مامانمم از جهاز خریدن منصرف کنم.
با کلی دو دوتا چهار تا کردن با خودم زنگ زدم.دور اول جواب نداد چقد حرص خوردم که عین الله اینجور باهام بازی کرد.اون روز هرچقد زنگ زدم بی جواب موند،وارد دو هفته شد که یه روز شماره ناشناس افتاد رو گوشیم.به هوای اینکه عین الله باشه ودق دلی مو خالی کنم جواب دادم برخلاف تصورم عین الله نبود.
خواهر بزرگش بود با استرس میگفت خدا به سر شاهده موبایل عین الله دست مادرمه و از وقتی پیام دادی همه رو منع کرده بهت خبری چیزی بدیم.عین الله تو دعوا داغون شده چند روزه تو کماست مثل اینکه چند نفری ریختن سرش یکی هولش داده سرش خورده به جدول.
نفس جان عزیزت براش دعا کن بخدا طاقت دیدن یه داغ دیگه نداریم.اصلا از مادرم کینه نگیری که مادرشوهر اسمش روشه ،تو به هوای دل خودت واسه داداشم دعا کن.هراسون و وردار و بدو فقط به گوش بابام رسوندم چه اتفاقی واسه عین الله افتاده، بابام هرچقد گفت نفس راهتو انتخاب کردی فردای روز نیایی بگی مادر عین الله وخود عین الله و طایفه و عین الله فلانه خودم میزنم تودهنت.بی توجه به تهدیدای بابا خودمو رسوندم بیمارستان.کار هرروزه ام این بود ساعت ها ازپشت شیشه عین الله و نگاه کنم.یه روز مادرش اومد بیمارستان با اخم و تخم پرسید کی باید بری سونوگرافی تعیین جنسیت؟
وقتی گفتم فلان روز گفت خودم باهات میام.
گذشت و گذشت عین الله همچنان بستری بود وروز سونوگرافی رسید.طبق قولی که مادرش داده بود همرام اومد.تا نوبتم بشه از استرس مردم؛ولی وقتی دکتر جنسیت بچه رو دختر اعلام کرد مادر عین الله جلو دکتر کلی حرف بارم کرد و تنهام گذاشت رفت.درسته دلم شکست ولی دلخوش دخترکم بودم.
درسته بعد از اونروز تنها رفتم بیمارستان و مادر عین الله هرجا منو میدید ی طعنه ای میزد ولی در کنار همه این سختی ها عین الله بالاخره بهوش اومد.بردنش خونشون تا حالش بهتر بشه و طبق قرارش واسم خونه پیدا کنه.
تو ۶ماهگی بودم که عین الله کاملا سرپا شد و برام خونه ای نقلی حوالی خونه مادرم گرفت.
عین الله چقد خوشحال بود ولی مادرش دائم نفرین میکرد.تنها کسی که از اون خونه پشتم بود خواهر بزرگ عین الله بود که بخاطر کمکم کلی تشکر کرد و میگفت بالاخره شوهرش سر به راه شده .
اولين شبى كه با عین الله توى خونه ى خودمون تنها شدم كم از شب عروسى نداشت ،جفتمون خجالت مى كشيديم.
صبحى كه از خواب بيدار شدم توى حياط برام صبحونه با نون گرم چيده بود .
عين الله عشق زندگیم نبود اما خوب تونسته بود جاى عشق و توى دلم تصاحب كنه و نم نمك خودشو پادشاه كنه!
دومين روز زندگى مون دوتا خواهراش با هديه اومدن دیدنم خواهر بزرگه گرم بود و ارزوی خوشبختى برامون كرد اما خواهر کوچیکه مثل هميشه سرد و بى تفاوت؛ فقط تبريك گفت و يه گوشه نشست رفتم تا براى همه چايى بريزم كه صداى جيغ و فرياد خواهر کوچیکه بلند شد.
هول و دستپاچه برگشتم تو هال كه ديدم بالاى سر دختر چهارده سالش ايستاده و تند و پست سر هم ناله و نفرين مى كنه و کتکش میزنه خواهر بزرگه بچه رو گرفته!
دستشو گرفتم و گفتم: چى شده
دستمو پس زد و گفت: ولم كن كه تو هم شدى يك درد روى دلم!
با تعجب بهش نگاه كردم كه گفت: دلم بابت مادر سياه بختم راحت بود كه تو اونو هم ناراحتش كردى.
آهى كشيدم و دلخور گفتم: عزیزم مامان كه تنها نيست اون یکی داداشت پيششه حالا بعد ازدواج کرد ما كه نمرديم با اين بچه چيكار دارى
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانم عزیز،اگر بعد چند سال زندگیتون سرد شده،اگر از خیانت تو زندگیتون میترسین،شاید از بی علاقگی همسرتون نیست ،شاید مشگل داره ،برای راهنمایی و درمانشون میتونید از مشاوران مجرب این کلینیک کمک بگیرین✅
https://eitaa.com/joinchat/3807183227C0f13757e94
🔴 خبر خوب برای شرمندگی آقایان🤦🏻♂️
🧬 درمان گیاهی (🌱)
و بدون بازگشت ^مشکلات آقایان^
💊 به همراه درمان ریشه ای دیابت 💊
🟣 زیر نظر بهترین کارشناسان و مشاوران طب سنتی در سلامت رویال انجام می شود.
🚨 برای درمان (🌱)
مادامالعمر ^مشکلات آقایان^
همین الان روی لینک زیر کلیک کنید.👇🏻
📡 https://eitaa.com/joinchat/3807183227C0f13757e94
📌 با رزومه کاری 5 هزار درمانجو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_بیستوهفت
باپوزخند گفتم چون رفتم بیرون فکر کردین با نامحرم قرار داشتم.بهشون بگو واسه چی رفته بودم که دید خدا رو نادید نکنن.
خواهرش زد رو صورتش پشت دستشو گاز گرفت گفت خدا مرگم بده عین الله که به زنت تهمت ناروا زدی.رفته بود واسه من لباس بخره داشت درحقم مادری میکرد که مادر خودم نکرد.راه زندگیو نشونم داد.براش از نامردی شوهرم گفتم ازدرغیب به دادم رسید حقش این نبود.تو که دهن بین نبودی کی نشست زیر پات؟توکه نفس نفس از زبونت بند نمیومد نگی که به چشم دیدی زنت کجا رفته خدا غضبش میگیره دروغ بگی.چون تو سرکار بودی اونی که خونه بود مادر بود که با گیس سفیدش پُرِت کرد.
سرم و تکون دادم گفتم ،خواهرشی میدونم شاید پشتش و بگیری اما اگه تاالان صبوری کردم فکر میکردم واقعا برادرت مرده، ارزش داره الان میگم بی لیاقته.سریع رفتم تو اتاق هر کی صدام زد جواب ندادم،در اتاق و قفل کردم هر چقد عین الله گفت نفس، صدام درنیومد ،هرچقد گفت معذرت میخوام گوش ندادم فقط ساک جمع کردم تا اینبار واقعا برم.بهتر بود واقعیتو به پدرم بگم تا از این مهلکه موش و گربه بازی نجات پیدا کنم.
دیگه بس بود.اونشب به گمونم عین الله امیدوارانه پشت در خوابید تا به رحم بیام که نیومدم.واقعا تهمت ناروا بود.صبح وقتی عین الله رفت سرکارو هرکی دنبال کار خودش بی صدا از خونه زدم بیرون.
یکی نبود بگه نفس چه مرگت بود کوتاه میومدی؟هرروزخدا با کلفتی شروع میشد و با کلفتی تموم میشد در کنارشم کلی حرف و کنایه!اونجا بود که به عقل خودم شک کردم، بااینحال به خودم اجازه ندادم به ماهان فکر کنم.داشتم مقدمه چینی میکردم چطور سیر تا پیاز و به بابام بگم نشستم تو ماشین، که تلفنای عین الله شروع شد، لابد مادرش خبر رسونده نفس نیست.
بى توجه به تلفن زدن و پیاماش موبایلموخاموش کردم ،دلیلی نداشت بخواد دهن بینی شو توجیه کنه.مامان بابام وقتی ساک به دست و سرخورده منو دیدن شصتشون باخبر شد یه دونه دخترشون صبرش سر اومده.
بابامو نشوندم تا خودم همه چیو بگم قبل اینکه سین جیمم کنه و مامانم اشاره کنه مراقب باش.بر عكس تصورم که با بسم الله بسم الله حرفامو زدم، بابام نه قلبش گرفت نه پس افتاد بجاش چنان کشیده ای مهمون صورتم کرد که حسم میگفت شاید بجا بود،
بعد بيست و دو سال اولين كتك زندگيم و خوردم حقیقتا بايد ناراحت مى شدم اما نشدم. اتفاقا خوشحالم شدم و با چشمهايى كه به اشك نشسته بود بهش لبخند زدم. احساس سبكى مى كردم.بابا دست روى قلبش گذاشت و نشست. مادرم از هول نمى دونست چكار كنه و با چشم و ابرو بهم اشاره زد از جلوى چشماشون برم کنار. اروم از جام بلند شدم برم اتاق پسرا كه بابام گفت: ديگه به زنگ و تلفناى اون نامرد و فامیلاش جواب نمییى تا تكليفتو معلوم كنم.تو نقطه ای از زندگی دست و پا میزدم که پشیمونی و ندامت فایده ای نداشت باید زودتر ازاینا حقیقت و میگفتم،ولی مامانم انگار خوشش نيومد چون آروم گفت: چكار اون بچه دارين؟ به نظرم عين الله خيلیم مرده!دلیل نمیشه چون مادرش بد ذاته پس پسره مثل مادرشه تر و خشک و باهم نسوزون مرد.
بابام عصبى گفت: مرد بود جلوى مادرش و میگرفت نه که باهاش دستش تو یه کاسه باشه، مرد بود حقیقت و میگفت نه که زندگی پر از دروغ و شروع کنه.نفس آدرس خونه شونو بده.
هول كردم گفتم بابا قلبت مريضه نکه یوقت بری اونوری؟ اجازه بده خوب و خوش تمومش كنيم من که صيغه ام بدون اونام مى تونيم عقدو بهم بزنيم.
فقط نگام كرد و حرفى نزد. اما تا ازش غافل شديم غيبش زد، با مامانم ماشین گرفتيم و افتادیم دنبالش.
وقتى رسيديم، در خونه وا بود. جلدى از ماشين پياده شديم و به داخل حياط رفتیم، عين الله سر به زير كنار بابام ايستاده بود و مادرش روى پله ها نشسته بود و فرياد بابام حياط و پر كرده بود. يك دستش روى قلبش و دست ديگه اش به كمرش بود. رنگ صورتش سرخ و بنفش بود صداش خس خس مى كرد. جلو رفتم و دستشو گرفتم گفتم: بابا؟
برگشت مچ دستمو گرفت گفت : اين دخترم مهرش حلال جونش آزاد! از فردا پسرتونو دور و ور دخترم ببينم خونش پاى خودشه!
نگاهم به عين الله افتاد كه اطراف و نگاه نمیکرد اما دستاشو مشت كرده بود.
بابام حرف اخریو زد دستم و گرفت و گفت میخواستی تموم کنی دیگه؟تمومش کردم بریم که دیگه کاری نداریم . در عجب بودم چرا مادر عين الله حرفى نزد. موقع برگشت جلوى در خونه حالم بد شد. مثل اينكه فشارم افتاده بود اخه زیادی از حد ریخته بودم تو خودم.بابا با هول و هوا و مامان با یا حسین گفتن رسوندنم بیمارستان.اونجا بود که گفتن حامله ام!لعنت به شانس بد،رنگ از روى مامانم پريد و محكم کوبید به صورتش
حداقل جاى شكرش بود كه واقعیت و گفته بودم و نامزد نيستيم واگرنه بايد از خجالت ميمردم هر چند همون موقع ام شرمنده بودم.
رفتیم خونه همه ساكت بوديم رفتم اتاق مامان و بابام ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_بیستوشش
عاشقونه نگام كرد .
نمیگم عاشق و شیفته اش بودم نه اما یه کششی داشت که باعث میشد زود خام بشم.
نميدونم چرا اون شب دل درد داشتم،عين الله خواب بود. نمى خواستم بدخواب بشه درد امونم و بريده بود.رفتم اشپزخونه مسکن پیدا کنم كه خواهر عین الله تنه اى بهم زد ورفت حیاط. انگار گريه كرده بود. بى خيال قرص شدم و دنبالش رفتم گوشه ى حياط نشسته بود. مى ترسيدم برم جلو اما دلم طاقت نياورد نشستم کنارش گفتم: خواهر جون!
نگام نکرد گفت بچه گول میزنی؟از کی شدم خواهر و از کی جون شدم؟
گفتم کینه ای نیستم بهرحال گذشته، داری گريه مى كنى؟چیزی شده؟
طاقت دیدن غصه کسی و نداشتم با تشر گفت:_نفس پاشو برو اصلا تو کی باشی بخوام حرفی از خودم بهت بزنم؟
گاهی رفتارم واسه خودمم سوال برانگیز بود.مثل کنه چسبیده بودم بهش دلداریش بدم.با آرامش گفتم:درسته تافته جدا بافته ام و منو از خودتون نميدونين ،حتی عضوی از خونواده تون نمیدونین اما من شمارو مثل خواهر خودم ميدونم، مى تونى اعتماد كنى و بگى چى ناراحتت كرده شايد بتونم كمكت. بهم نگاه كرد تا خواست حرف بزنه اما پشيمون شد گفت: هيچى نشده، برو بخواب عين الله تنهاست.گفتم عين الله خوابيده منم خوابم نميبره!
حوصله و صبرم باعث شد زبون باز کنه، وقتی گفت شوهرم زن گرفته اونم یواشکی، دلم هری ریخت گفتم از کجا میدونی دروغ نیست؟
گفت خودش گفت زن گرفته، منم بار اضافه ام و منو نمیخواد.نیم رخش و نگاه کردم بااینکه پا به سن گذاشته بود اما جذابیت خاصی داشت درست مثل عینن الله.
با سوز سفره ی دلش و باز کرد میگفت پسر بزرگم ۱۵سالشه بخدا هیچوقت کم نذاشتم مثل یه مرد کنارش ایستادم تا زندگی رو سرپا نگه داریم.
همچنان نگاش میکردم یادم افتاد مامانم همیشه میگفت نفس، تو هر شرایطی از زندگیت بودی عطر و گلاب به سرو صورتت بزن تر تمیز باش.حرف مردم همیشه هست اما تو به خودت برس ،نکنه زیر بار مشکلات زندگی چین وچروک به صورتت بیوفته که شوهرت شلوارش دوتا بشه!
مثل اینکه خواهر عین الله این مدلی نبود خودشو دست کم گرفته بود.تردید داشتم دستشو بگیرم یا نه!گرفتم و گفتم مامانم چهل و خورده ای سالشه پدرم کم شیطنت نکرد ها، ولی مامانم بلده چیکار کنه حتی بااین سن و سال اتاق جداگونه دارن ،یکم به خودت برس ،پرستار بچه ها نیستی که.
دستمو پس زد گفت دلت خوشه انگاری با چهار تا بچه نکنه توقع داری به خودم برسم و تو خونه تیپ بزنم؟
گفتم همه چی لباس نیست درسته سیاه پوش برادرتی ،اما دیگه وقتشه درشون بیاری.
همچین ترش کرده بود گفتم الانه با لنگه دمپایی ازم پذیرایی کنه.حرکتی نکرد پاشدم تا تنهاش بذارم.
فرداش سرظهر در نزده اومد تو اتاقم گفت میگی چکار کنم؟
چابک قرقره نخ و قیچی گرفتم دستم و نشوندمش تا ازش زن جدیدی بسازم.
بند و اصلاح که تموم شد موهاشم کوتاه کردم.
حرفه ای نبودم ولی تا حدی از مادرم یاد گرفته بودم.زمین تااسمون تغییر کرده بود حتی وقتی خودشو تو اینه دید برق خوشحالی از چشماش معلوم بود.کارش که تموم شد دم گوشش گفتم وقتشه الان برو یه دوش بگیر تا موها بدنتو نخوره.تا بیاد پول برداشتم برم بازار ،مادر عین الله که دید دارم میرم بیرون گفت خیره کجا چادر به سر کردی عازمی؟ گفتم کار دارم. گفت امانتی شوهرتم نمیدونه گزگ کردی بری خوش گذرونی، خودش بیاد میبرت.
گفتم جای دوری نمیرم زود برمیگردم.بااینکه میدونستم شر میشه ولی حرفاشو پشت گوش انداختم و رفتم.
زود برگشتم لباس زرشکی خوشگلی با یه رژ و مداد دادم دستش گفتم بلدی ازشون استفاده کنی؟غوغا میکنن.دو دل بود ولی سعی میکرد بهم اعتماد کنه اخه میگفت ماه هاست شوهرش سر رو متکاش نذاشته.
بازم تنهاش گذاشتم تا با خودش کنار بیاد سرکی توپذیرایی کشیدم عین الله و مادرش نشسته بودن بااین تفاوت که مادرش دم گوش عین الله پچ پچ میکرد.
سلام دادم رفتم چایی بیارم که حس کردم پشتم ایستاده با نیش باز برگشتم خسته نباشید بگم بهش که یکمرتبه کشیده ای رو صورتم نشست.خم به ابروم نیاوردم؛حتی صورتمم جمع نکردم بدون اینکه سوالی بپرسم فقط نگاش کردم تا جواب بده.
پشیمون از اینکه تند رفته دستش و مشت کرد.نپرسیدم چرا واسه چی فقط گفتم یوقتایی ادما خودشون لیاقتشونو نشون میدن حالا یا اینجوری یا جور دیگه ای!
لباشو گازگرفت بعد بلند گفت واسه چی بی اجازه بیرون رفتی؟نکنه با...
یه استغفرالله گفت طاقت نیاورد ادامه داد نفس بهت اعتماد کردم تا بهم رو دست نزنی خودت بگو چرا؟بااون پسره ملاقات داشتی؟اگه تهدیدت میکنه بگو چرا پنهون کاری؟چرا یواشکی بری بیرون؟گوشی نداشتی بهم خبر بدی؟چرا وقتی بهت میگن نرو بیرون میری؟چرا اینقد سرخودی؟
اب دهنم و جمع کردم تف انداختم جلو پاش گفتم حاشا به غیرتی که فکر میکنی داری ولی من میگم نداری.اینقد بلند حرف میزدم گلوم میسوخت یکهو خواهر عین الله اومد گفت چخبره معرکه گرفتی؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگر بدنبال شغل آنلاین با گوشی هستی ،فرم زیر و پر کن
👇👇👇
https://formafzar.com/form/skvtp
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_بیستوپنج
داد زدم لعنت بهتون بخاطر همون پدر تحمل میکردم عذابای شمارو که خدایی نکرده چیزیش نشه، اگه الان متوجه بشه شک نکن اول شماها رو بعدخودش و اتیش میزنه.
تلاش کردم دستم و ول کنه زودتر برگردم اما ول کن نبود.گفت هرچی تو بگی همونه اشتباه کردم نمیخوام ازت بگذرم با دلم بازی نکن زن.
به جوونیم قسم یه خونه جدا میخرم میزنم به نام خودت تنها زندگی کنیم ،هروقتم خواستی بچه بیار ولی نگو ازت بگذرم.
پیشنهاد خوبی بود دو دل شده بودم.چرا نباید مثل مادرم واسه زندگیم تلاش میکردم؟دختر همون مادریم که میدونست شوهرش تو جاده شیطنت میکنه اما کوتاه نمیومد و هر کاری میکرد شوهرش دلگرم باشه.
ازش خواستم اجازه بده فکر کنم گفت تا هروقت خواستی فکر کن ولی فراموش نکنی یه مرد همین حوالی قلبش به عشق خودت میزنه.اگه خدا خواست و بچه دارم نشدیم بهتر تا ابد سهم خودمی.
میوه ها رو ازم گرفت ،گفت میرسونمت.
تو هر شرایطی غیرت و تعصبش و حفظ میکرد ، بددهنی بلد نبود بجای سرو صدا با منطق مساله رو حل میکرد.
معلوم بود خوشحال شده که غرق خودش بودو گاهی لبخند میزد.چطور اینقد در برابرش ضعیف بودم و قانع میشدم؟شاید چون یکرنگ بود و دل پاکی داشت.پشت در که رسیدیم گفت از وقتی نیستی دیگه تو اون اتاق نمیخوابم بس که فکر و خیالت دیونه ام کرده.
باز دلتنگت میشم میرم تو اتاقمون و به یادت میگذرونم.زود برگرد تا مجنون نشدم.
حرفاش از سر ریا نبود تشخصیش سخت نبود ،چون وقتی از دلش میگفت چشماش نمدار میشد.
یکم رفت دور تر بی طاقت گفت میدونم دلت باهام نیست، حتی میدونم برات اجباره ولی به جون خودت اندازه جفتمون دوستت دارم.
یکبار دیگه ام اون مرد و اطرافت ببینم نمیتونم اینقد اروم بمونم خونشو میریزم ولی به تو کاری ندارم.
رفت و موندم با کلی فکر داغون.بعد اونروز مرتب از خونه هایی که پسند میکرد برام با ایمیل عکس میفرستاد تا نظر بدم.
حتی میگفت اگه خونواده اش رضایت ندن با چند تا ازفامیلاش برام عروسی در شانم میگیره تا حسرت به دل نمونیم.يواش يواش نرم شدم و به فكر جهيزيه افتادم.منى كه به زور شوهر کرده بودم الان توى روياهام جهيزيه اى زیبا میدیدم، توى خوابهام روزايى رو مى ديدم كه با عين الله توى خونه ى خودمون و براى خودمون زندگى مى كنيم .
از طرفى نگاه هاى نگران مامان و بابام وادارم میکرد زودتر تصميمم رو بگيرم يا زنگى زنگ باشم و يا رومى روم!پس بالاخره رضايت دادم عين الله به دنبالم بياد.
هنوز از در خونه نرفته بودم داخل که مادر عين الله مثل چی سر رام سبز شد و گفت: كجا به سلامتى؟!
حرفى نزدم اما عين الله گفت: مامان... يه چند روزى رو دندون سر جيگر بزار تا من يه خونه رو براى خودمون دست و پا كنم،اونوقت دست زنمو ميگيرم و از اينجا ميرم، اونموقع فکر کن پسرتو طرد کردی.
مادرش بلند گفت چى؟مگه از رو جنازه ام رد شی مگه نمیبینی دورتو؟هر کی شوهر میکنه با مادرشوهرش زندگی میکنه اونوقت داری قانون شکنی میکنی؟نذار واسه اولین بار نفرینت کنم تا به زمین گرم بخوری پسر!کی زنت و اذیت کرده که بهش فشار اومده؟
چرا براش نمیگی ماهم عروس بودیم،مادرشوهر چه بلایی سرمون اورد؟
چرا نمیگی وقتی همه خواب بودن، با شکم پر باید اول همه بیدار میشدیم حموم و اماده میکردیم اهالی خونه برن حموم و صبحانه ای واسه ی قبیله سرهم میکردیم؟چرا نمیگی وقتی ماشین رختشویی نبود با چه خفتی با همون شکم گنده از کی تا کی با دست لباس میشستیم تا مبادا مادرشوهر بهمون غضب کنه و شب و تو حیاط نخوابیم؟ گفتم بچه بیارین که زندگیتون گرم بشه ،شدم یزید بی دین و ایمون؟نکن عین الله که مردم بهمون بخندن به اصالتم بخندن!تو که از زنت بهتر میدونی این چیزا رو... دستاشو رو به اسمون کرد با هق هق و صدای لرزون گفت خدایا اینم مزد زحماتم!بچه مو شیر میکنن به جونم که بهم بی احترامی کنه.کلی به سر و صورتش کوبید تا از حال رفت مقصودش تنها جلب توجه عین الله بود.از اونجایی که عین الله رو مادرش حساس بود سریع رفت و به پاش افتاد که اشتباه کردم یاوه گویی کردم اما حرفم همونه واسه زنم خونه میگیرم. حال مادرش پس افتاد و بردنش بيمارستان اينم از پا قدمم.تنها نشستم تو اتاقم خواهرای عین الله نوبتى اومدن نفرينم كردن و رفتن تا عين الله اومد.بيچاره بين من و مادرش گير كرده بود. وقتى برگشته بود مستقيم پيشم اومد و سعى كرد دلداريم بده اما من بحث و عوض كردم گفتم عين الله نمیخواد خونه بگیری دوست ندارم آهش دامن گیرم شه.
گفت نفس اينجا اذيت میشی دلم نمیخواد خم ابروهات و ببینم که دلم آتیش بگیره.همسر و همسفرم تویی، بعدا میتونم مادرمم نرم کنم.
گفتم مهم نيست بايد ياد بگيرم بى خيال طی کنم مگه غیر اینه دنیا دو روزه؟
شاید یه روزی مادرت فهمید کارش اشتباهه بهرحال اسمش روشه مادرشوهر.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_بیستوچهار
بزرگمون کرده ،توقع داره هرچی میگه بگیم چشم هنوز به این باور نرسیده بچه نیستم و زندگی خودمو دارم.دوست داره حاکمیت کنه.
نیشخندی زدم بهش وگفتم : نترس مادرت فورى گلاب عشق سابقتو برات اماده مى كنه تنها نباشی.
غمگين سر به زير انداخت و گفت: نفس اراجیف نگو ،گلاب کیه اخه ،زن من تویی لاین دل به عشق خودت داره میزنه، زود بود وا بدم نه؟ولی دادم چکار کنم؟ حالا كه اصرار به رفتن داری بذار برسونمت مبادا فکر کنی بی غیرتم و فرداى روز نگی ولت كردم به امون خدا.
خام حرفاش نشدم اما سوار شدم تا منو برسونه خونمون ،وقتی رسیدم سرد خداحافظی کردم.نمیدونستم تصمیم اخرم چیه اما قصد برگشت نداشتم.عطر غذای مادرم تو حیاط پیچیده بود و هوش از سرم برد، عادت داشتن دیر شام بخورن.مادرم که دید بی هوا برگشتم گفت خیره ،نفس نصف شبی!چیشده؟
با لبخند زورکی گفتم نصف شب چیه هنوز غذات سر اجاقه مادر!دلتنگ شما و بابا بودم.
اکتفا کردم به همین بهونه و از اختلافات حرفی نزدم تا ملامتم کنه.
چند روزی گذشت نه از عین الله خبری بود، نه ازپیغومای مادرش، بابا مشکوک گفت نفس شوهرت کجاست؟مگه نگفتی رسم خاصی دارن؟چرا از شوهرت خبری نیست؟دلگیره سمت ما نمیاد؟قدرشو بدون بچه بامعرفتیه.اگه رضایت دادم با اینهمه اختلاف فرهنگی زنش بشی بخاطر کمالاتش بود، شک نداشتم خوشبختت میکنه.برخلاف پسرای دورمون معلومه مرد به تمام عیاریه.
گفتم نه پدر من چه دلخوری؟سرش شلوغه یه مدته سفارشات کارگاهش رفته بالا وقت سر خاروندن نداره.
درسته جفتشون مشکوک بودن و باور نکردن، ولی بابام حرفامو بی جواب نذاشت گفت سفیدبخت بشی بابا.
بهتر بود کم کم بگم قضیه از چه قراره.
بعد یک هفته التماس و تماسای عین الله شروع شد.همه جوره قصد داشت نظرم و عوض کنه چون دلم سرد شده بود.
اگه جامون عوض میشد به والله حاضر بودم جدایی رو انتخاب کنم بعدش چی؟زن ماهان میشدم؟حتی فکرشم وقیحانه بود یعنی کسر شان بود که هرروز به یکی بچسبم.
تو حال و هوای خودم از میوه فروشی خرید میکردم که یکی گفت خوبی بی معرفت؟
خشکم زد ماهان بود با اخم گفتم شدی به پام؟اینجاچکار میکنی؟نگی اتفاقی دیدمت باورم نمیشه ،شما اعیونا از پایین شهر خرید نمیکنید، وقتی عارتون میاد از پایین شهر عروس بگیرید،اگه میدونستم اینجایی پام و نمیذاشتم.حرفام تموم بود و حوصله ادامه نداشتم .
گفت خوبی نفس؟خونه مامانتی؟اونم هست!
زل زدم بهش گفتم اون اسم داره قبل هر سوال بیخودی بهتره بگم خیلی باهم خوش و خرمیم ،خوشبختم کرده مثل مرد رو حرفش موند.
جواب داد مثل اینکه خیلی وقته خونه مامانتی!مشکوک نیست؟اخه هول بودی اول کاری دم به ساعت خونشون بودی.
گفتم به تو چه ربطی داره اخه ؟
ول کن نبود و فکر نمیکرد من یه زن متاهلم.کیسه میوه های تو دستم و چسبید، گفت نفس اگه فهمیدی پسره مردزندگی نیست و اومدی واسه طلاق دربست نوکترم.
به خدا به غیرتم قسم میام جلو اونقدریم تو دست و بالم هست که بدون پدر و مادرم برات زندگی بسازم.نفس دوستت دارم نامردی نکن، از امروز تا ابد میشینم تا برگردی هرچی زودتر بهتر.فقط نگو نه!اون پسره نمیتونه خوشبختت کنه.
با اخم گفتم ماهان مثلا الان شیطون شدی بری تو جلدم زندگی مو خراب کنی؟
کجای شرع نوشته بشینی پای زن متاهل؟
کلکل بی فایده بین منو ماهان بالا گرفت،اومدم بیرون تا تو مغازه تابلو نشم، پشت سرم اومد..
گفتم مردونگیت کجا رفته؟
گفت کدوم مرد؟مرد بودم الان یکی دیگه شوهرت نبود.
با حرص گفتم من گذاشتمت کنار حتی طلاقم بگیرم، فکر نکنی میام سمتت ،چون غرور دارم وقتی برامون مشکل پیش اومد خونواده ات نتونستن درک کنن الان میخوان قبولم کنن؟
گفت با کسی کاری ندارم یه تنه پات وایمیستم.
نگاش کردم مثل سابق صورت شادابی نداشت چشمای روشنش دیگه براق نبود گفتم نمیتونم،اصرارت بی فایده است.
تا گفت نفس....
یکی بینمون ایستاد ،عین الله بود ،یقه ماهان و گرفته بود، قد و هیکلش درشت تر از ماهان بود بااینکه ۴سال کوچیکتر بود.اخم غلیظی کرده بود میگفت دزد ناموس تو کی باشی اسم زنم و بیاری؟
پسم میزد کنار، اما همچنان بینشون موندم و گفتم عین الله جان عزیزت ،بی ابرویی راه ننداز تو محل خواهش میکنم.تونستم ماهان و فراری بدم اما عین الله مثل برج زهرمار میگفت این کی بود نفس، اونشب دیدمش ،ساکت شدم مبادا بهت بی حرمتی کنم.
گفتم وقتی توضیح بخواه که صنمی باهام داشته باشی، از همتون علی الخصوص خودت گذشتم.. پشت کردم بهش برم ،گفت بخاطر کدوم گناه نکرده حکم میدی؟بخاطر اون پسره؟
بی اختیارکوبیدم رو صورتش، گفتم اگه ذره ای حس بهت داشتم دیگه ندارم چون بخاطرت خیلی جنگیدم حتی با دل بی صاحابم که سالها واسه یکی دیگه میزد منت نمیذارم ،تعهدمو به رخت میکشم که اگه چیزی جز این بود خیلی وقت پیش بی وفایی میکردم.
خونسرد گفت باشه بریم پیش پدرت قضاوت کنه.
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روز از نو روزی از نو
🌼 امیدوارم امروز براتون
🌸 سرشار از خیر و برکت
🌼 و لبریز از موفقیت باشه
🌸 الهی اتفاق های خوب و خوشی
🌼 در این روز زیبا براتون رقم بخوره
بــــــــہ ســـــلامتے🌸
اونـــــایے کــــــہ طـــــبیب
دلـــــهاے دردمـــــندن
ولــــــے
خــــــودشــــون
دنــــــیاے دردن . . .🍃
شبتون بخیرو شادی
در پناه حق🙋♀
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾