کانال ایتا داستان های واقعی

عاشقانه ای برای ♡تو

@Admindastanha 👈ادمین داستانسرا


برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌

لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c

تبلیغات👇👇👇

https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا داستان های واقعی

اگر داشتن موهای پر ،با رشد عالی برات شده آرزو،اینجا بهت مشاوره تلفنی میدن و متناسب با مشکلی که داری بهت داروهای اصل و گیاهی میدن https://eitaa.com/joinchat/50528882Ce2ecb8c90f
💁‍♀ خانمایی که موی پرپشت میخوان💁‍♀ ♦️داشتن موی جــــــــــذاب و بلند برای یه خانم از واجباته 👌 منم قبلا موهام کم پشـــــــــت بود و ریزش داشت هرجا میرفتم روم نمیشد روسریمو از سرم دربیارم😢 ♻️اما الان جوری موهام خوشگل شده که همه ازم میپرسن چیکارکردی؟ 🧐 منم آدرس کانال این طبیب رو میدم بهشون ، خودت بیا ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/50528882Ce2ecb8c90f تادیرنشده توام بیا موهاتو نجات بده👆
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_چهلوسه هممون رو خوب میشناختن. توی کوچه های خاکی ده راه میرفتیم و به پیر و جوون سلام میدادیم و احوال پرسی میکردیم تا بلاخره به زمین های شوهر عمه رسیدیم. اقا صفدر زیر درختی نشسته بود و با پارچه ای عرق پیشونیش رو خشک میکرد. دور و برمو نگاهی کردم و چشمم فقط دنبال احد میگشت ولی پیداش نمیکردم.‌بلاخره به شوهر عمه رسیدیم و اونم با دیدن ما حسابی جا خورد و رو به طوطی گفت اینجا چیکار میکنین دخترا؟ طوطی بقچه ی غذارو بالا اورد و گفت گرسنه نبودین اقا؟ انگار پاک فراموش کردین که بقچه ی ناهارتون رو یادتون رفته. شوهر عمه لبخندی زد و گفت قربون دستت باباجان به خاطر فراموش کاری من تا اینجا اومدی. طوطی به من اشاره کرد و گفت والا اگه گلی نبود من که تا اینجا نمیومدم و یواشکی چشمکی به من زد. نتونستم بیشتر از این کنجکاویمو پنهون کنم و خطاب به شوهر عمه گفتم پس احد کجاست؟ شوهر عمه یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت از کجا بدونم دخترم این پسر هر روز موقع ناهار گم و گور میشه گمون کنم میره یه جایی چرتی برای خودش میزنه. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هر دومون با خبر شدیم که احد سر شوهر عمه رو شیره میماله و میره دنبال خوش گذرونی خودش. از طرفی ذهنم سمت فهیمه رفت و با خودم گفتم زهی خیال باطل این همه روزی که من خیالم راحت بوده که احد سر زمین هاست همش با فهیمه بوده و دور از چشم ما کنار هم خوش میگذروندن. دلم یه جوری شده بود و زودتر از طوطی خداحافظی ارومی با شوهر عمه کردم و به سمت خونه راه افنادم. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و همینطور که نفس نفس میزد بریده بریده گفت کجا رفتی یک دفعه گلی خب صبر میکردی منم بیام. جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم طوطی حرف دیگه ای نزد و همینطور دنبالم میومد کل مسیر توی این فکر بودم که چطور بفهمم احد کجا میره و این چند ساعت ظهر رو چیکار میکنه ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. اون شب وقتی اقا صفدر و احد به خونه برگشتن اصلا دلم نمیخواست به احد نگاه کنم و انگار ازش خجالت میکشیدم. تا نیمه های شب خواب به چشم هام نمیومد و مدام توی رخت خوابم جا به جا میشدم. اینقدر این طرف اون طرف غلتیدم تا طوطی هم شاکی شد و با صدای خواب الود گفت ای بابا بخواب دیگه گلی. بلاخره تا صبح راه حلی پیدا کردم و همین که اروم شدم خواب به چشم هام اومد. همش با خودم خدا خدا میکردم که عمه بهم ایراد نگیره و وقتی میگم تنهایی میخوام‌ برم لب چشمه اجازه بده ولی همین فکر ها کافی نبود و ترجیح دادم از طوطی کمک بخوام. قضیه رو به طوطی گفتم و اول از عشقی که به احد داشتم شروع کردم. طوطی اصلا جا نخورد و مشخص بود که خودش بو برده. دست هامو توی دستش گرفت و گفت نمیدونم چی بگم‌گلی جان ولی کاش این احساسی که پیدا کردی باعث غم و غصه ات نشه. نذاشتم طوطی بیشتر از این نصیحتم کنه و گفتم تو چیزی از ماجراهای بین احد و فهمیه میدونی؟ طوطی سرش رو پایین انداخت و گفت اون روزی که خونه ی زن عمو با گریه از ته کوچه برگشتی یه چیز هایی متوجه شدم ولی پِیِش نرفتم و گفتم به من ربطی نداره ولی خب تو هم مثل احد که برادرمه خواهرمی و نمیتونم نازاحتیتو ببینم. لبخندی به روش زدم و گفتم حالا اینارو برات تعریف کردم که یه کمکی بهم بکنی. طوطی بهم خیره شد و گفت چیکار‌کنم؟ جواب دادم اول میخواستم یه جوری عمه رو راضی کنم که امروز تنها برم سر چشمه و وسط راه راهمو کج کنم و برم ببینم احد کجا میره ولی با خودم گفتم یه وقت عمه اجازه نمیده و بهتره مثل همیشه دوتایی بریم. حالت چهره ی طوطی عوض شد و گفت میخوای زاغ سیای احدو چوب بزنی زشته دختر. گفتم طوطی توروخدا باهام بیا دلم اروم نمیگیره میخوام ببینم میره دنبال فهیمه یا نه. طوطی خودش رو عقب تر کشید و بعد از این که نچی گفت ادامه داد اگه داداشم متوجه ی ما بشه چی؟ دوباره خودمو جلوتر کشیدم و گفتم طوطی مراقبیم خودم حواسم هست یه جوری دنبالش میریم که اصلا خبردار نشه. طوطی بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کرد و با ترس و لرز چند تا تیکه رختی که کثیف هم نبود برداشت و لگن رو دست من داد و رو به عمه گفت ننه بتول ما میریم رخت هارو بشوریم. عمه سرش رو از مطبخ بیرون اورد و گفت مگه چند روز پیش رخت هارو نشستین؟ طوطی رخت هایی که دستش بود بالا اورد و گفت اینه ها احد خیلی رخت چرک میکنه و قبل از این که عمه سوال دیگه ای بپرسه فلنگو بست و از خونه بیرون رفت هر دومون دلهره داشتیم و قلبمون تند تند مثل گنجشک میزد. طوطی نگاهی به لگن به اون بزرگی انداخت و گفت اخه با اینا بریم؟ به خونه ی همسایه نگاهی انداختم و گفتم بسپاریمشون به قدسی خانم و بریم و برگردیم. لگن رو لب ایوون قدسی خانم گذاشتیم و تند تند به سمت زمین راه میرفتیم نمیتونستیم زیاد جلو بریم چون نمیخواستیم کسی مارو اونجا ببینه. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_چهلودو دوباره دلم اشوب شده بود و همش توی این فکر بودم که احد و فهیمه قراره با هم رو در رو بشن و من نیستم که ببینم چه اتفاقی بینشون میوفته.چند ساعتی طول کشید که احد با صاحب خونه برگرده و اون چند ساعت عمه لحظه ای روی زمین ننشست و مدام راه میرفت و زیر لب ذکر میگفت. اقا صفدر میخواست ارومش کنه و میگفت نهایتا یکی از این خونه هارو با پول هایی که از فروش خونه و مغازه ی شهر داریم میخریم ولی عمه مخالفت میکرد و میگفت ما روی این پول ها فکر دیگه ای کرده بودیم و اگه برای خونه بدیم بیکار میمونیم و نمیتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم. ولی خداروشکر احد و صاحب خونه خبر های خوشی داشتن و هر طوری بود خان عمو رو راضی کرده بودن یکی از خونه هارو به شوهر عمه بده. همون موقع بود که با خوشحالی از خونه ی بزرگ ده بیرون اومدیم و از روی پله های سنگی و ایوون ها و پشت بام های خونه های اهالی ده به سمت خونه ی جدیدمون راه افتادیم. خونه سرد و نمور بود و هیچ وسیله ای نداشت ولی اون شب رو با وسایل کمی که از شهر اورده بودیم سر کردیم و صبح روز بعد همین که هوا روشن شد اقا صفدر همراه احد از خونه بیرون رفتن و با چند تا از اهالی ده صحبت کردن و چون از اهالی قدیمی این ده بودن اهالی قبول کرده بودن که زمین هاشون رو بهشون بفروشن. پسر عمو های اقا صفدر خیلی حرصی شده بودن و هر کاری کرده بودن که جلوی این خرید و فروش رو بگیرن ولی موفق نشده بودن و خداروشکر شوهر عمه اون روز مالک زمین ها شد. با بقیه ی پولی که برامون مونده بود تونستیم چند تا ظرف و قابلمه و کاسه بشقاب و چراغ برای اشپزی و گلیم برای نشستن بخریم و خیلی زود خونه ی سنگیمون به شکل یه خونه ی عادی در اومد. گرچه هر کاری هم میکردیم اون خونه سنگی ها مثل خونه های شهر یا خونه ی زن عمو اینا نمیشد چون نه سقف و نه دیوار های صافی داشت و هرچی پنجره داشت باز هم تاریک بود. روز ها میگذشتن و شوهر عمه و احد داخل زمین هاشون مشغول به کار شده بودن خودشون دو نفر برای کار کردن توی اون زمین ها کم بودن و چند تا کارگر روزمزد هم گرفته بودن تا کمکشون کنن. اون زمان ها احد رو زیاد نمیدیدم از صبح خروس خون سر زمین ها میرفت و با غروب افتاب به خونه برمیگشت. وقتی برمیگشت هم اینقدر خسته بود که سرش به زمین میرسید خوابش میبرد. هنوز هم مثل قبل بهش دلبسته بودم ولی هر روز و شب فهیمه توی فکرم بود و لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت. اون روز ها خوشحال تر از قبل بودم و توی دلم میگفتم همین که از خونه ی اقاجون خلاص شدم بهترین اتفاق زندگیم بوده احد هم سر زمینه و خودش گفت من دیگه به خونه ی خان عمو بر نمیگردم پس چطور میخواد اون فهیمه ی هفت خط رو ببینه... بعد از چند ماه اولین محصولات زمین برداشت شد و خداروشکر اون سال زمین ها خیلی حاصل خیز شده بود و بارون خوبی هم بارید و برکت محصولمون چند برابر شد. شوهر عمه محصولات رو به شهر فرستاد و با فروششون پول خوبی به دست اورد و تونست زمین های بیشتری بخره. هر روز بیشتر از قبل پیشرفت میکردیم و تنها ناراحتی من دوری و بی خبری از زن عمو شهنازم بود. احد گه گاهی نگاه های معنا داری بهم مینداخت و زیر چشمی منو میپایید ولی هیچوقت دلیل این کارش رو نمیفهمیدم با این وجود ته دلم خوشحال میشدم که حواسش به منه و همون نگاه های کوتاه و زودگذر رو بهم میندازه. من و طوطی روز ها توی خونه به عمه کمک میکردیم و ظرف ها و رخت هارو دو تایی لب چشمه میبردیم و میشستیم. با طوطی خیلی بهم خوش میگذشت و واقعا مثل خواهر خونی خودم شده بود. عمه و طوطی هیچی برام کم نمیذاشتن بیشتر از خودشون حواسشون به من بود و همیشه بهم تاکید میکردن که کار های سنگین انجام ندم ولی من از بچگی عادت داشتم و دور از چشمشون بیشتر کار هارو انجام میدادم. یکی از روز هایی که مثل همیشه من و طوطی دیر تر از همه بیدار شدیم چشمم به بقچه ی غذای احد و اقا صفدر افتاد که دم در خونه جا گذاشته بودن یک دفعه از جا پریدم و گفتم عه عه عه شوهر عمه غذاشو جا گذاشته طوطی هم با صدای من بیدار شد و عمه از مطبخ بیرون اومد با دیدن بقچه روی دستش زد و گفت این مرد حسابی حواس پرت شده حالا تا غروب گشنه میمونن. همینطور که چشم هامو میمالیدم و رخت خوابمو جمع میکردم گفتم نگران نباش عمه جون من غذاشون رو براشون میبرم. طوطی هم از جاش بلند شد و گفت اره ننه بتول اینقدر حرص الکی نخور ما میبریم براشون. عمه‌با لبخند دستشو روی قلبش گذاشت و گفت اخ قربون شما دو تا دختر گلم‌ برم. بعد از این که با طوطی چند تا لقمه نون و پنیر و چایی شیرین خوردیم بقچه رو برداشتیم و از خونه بیرون رفتیم. پایین رفتن از پله سنگی ها دیگه مثل اوایل برامون سخت نبود و تند تند از پله ها پایین میرفتیم. نزدیک یک سال بود که توی اون ده ساکن بودیم و کم کم اهالی ده باهامون اشنا شده بودن و ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستانی که سینوزیت و میگره دارین و گرما از باد کولر و پنکه و کلا هرچی یاده گریزونید،درمان قطعی سینوزیت و میگرن پیدا شد،اونم گیاهی https://eitaa.com/joinchat/573899374Ce46c021a7f
❗راهکار درمان میگرن و سینوزیت❗ ✅درمان و کاهش درد میگرن و سینوزیت در 28 روز ✅بصورت کاملا گیاهی یا با استفاده از محصولات گیاهی لینک کانال کلینیک درمانی سینوزیت و میگرن شفاء ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/573899374Ce46c021a7f
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_چهلویک حسابی از دستشون حرصی شده بودم و دلم میخواست هر چی حرف بد بلد بودم به فهیمه بزنم ولی رومو ازش برگردوندم و نچی زیر لب گفتم. فهیمه دستشو دور گردنم انداخت و گفت پس پاشو بریم عمه جونت خیلی نگرانته. اشک هامو پاک کردم و بعد از این که خودم رو از زیر دست فهیمه عقب کشیدم از جام بلند شدم و بدون توجه به اون به سمت اتاق ها راه افتادم. عمه با دیدن من به سمتم دوید و همینطور که منو توی بغلش میگرفت گفت کجا بودی گلی دلم هزار راه رفت طوطی گفت با گریه رفتی چی شده دخترم دست و پات درد میکنه؟ اخه چرا نمیای به خودم بگی گریه میکنی و میری یه جا گم و گور میشی. نگاهی به احد که به دیوار تکیه داده بود و همینطور که گوشت های کنار ناخنش رو میجوید زیر چشمی به من نگاه میکرد انداختم و خطاب به عمه گفتم دلم برای زن عمو شهنازم تنگ شده قبل از این که بیایم ده هم نتونستم ببینمش و دوباره زدم زیر گریه. همه حرفم رو باور کردن چون میدونستن که از بچگی زن عموم بزرگم کرده بود ولی مشخص بود که احد متوجه ی دروغم شده و هنوز همونطور بهم خیره بود. رومو ازش برگردوندم و با عمه به سمت اتاق راه افتادم. عمه رخت خوابی برام انداخت و گفت دست و پات هنوز خوب نشده دخترم یه کم استراحت کن اینقدر اینور و اونور نرو. حالا که پاتو توی اب جوی کردی هم بیشتر نگرانم که زخم هات بدتر بشه. طوطی قبل از این که عمه بتول چیزی بهش بگه فلنگو بست و از اتاق بیرون رفت. عمه بتول هم پشت سرش رفت و پشت در اتاق با کسی صحبت میکرد و از بدبختی هایی که من تا به اون روز کشیده بودم میگفت.چشم هامو بستم و به این فکر‌میکردم که از احد متنفر باشم یا فهیمه نمیفهمیدم که این ماجرا ها تقصیر کیه ولی خوب متوجه شده بودم که احد در جریان ماجرا هست و فهمید که من از اون دلخور شدم. از همه جالب تر رفتار فهمیه بود که هیچی به روی خودش نمی اورد و همونطور گرم و صمیمی با من برخورد میکرد. کمی خوابیدم و نمیدونستم چقدر گذشته بود که با صدای داد و بیداد از خواب بیدار شدم. حسابی ترسیده بودم و اروم اروم به سمت شیشه های رنگی در اتاق راه افتادم. اقا صفدر وسط حیاط ایستاده بود و با چند نفر صحبت میکرد ولی اونا جوابشو با داد و بیداد میدادن و دعوا بالا گرفته بود. عمه دستشو جلوی احد گرفته بود که وارد دعوا نشه ولی احد دست عمه رو پس زد و همینطور که سینه اش رو سپر کرده بود جلوی پسر عمو های اقا صفدر ایستاد و اونم شروع به داد و بیداد کرد. عمه مدام توی سر و صورتش میزد و خواهش و التماس میکرد که دعوا نکنن از اون طرف طوطی هوای ننه اش رو داشت که حالش بد نشه و من همینطور با ترس و لرز پشت شیشه ایستاده بودم. خداروشکر کار به کتک کاری نرسید و زن عمو خیلی زود پسر هاشو اروم کرد ولی دل شوهر عمه بدجوری شکسته بود و همین که سر و صدا ها خوابید به عمه اشاره کرد و گفت جمع کنید از اینجا بریم من نمیتونم دیگه اینجا بمونم. زن عمو خیلی سعی کرد جلومون رو بگیره و کلی از جانب پسر هاش عذدخواهی کرد ولی شوهر عمه قبول نکرد اونجا بمونه و با قهر از خونه بیرون اومد. بیشتر از همه من خوشحال بودم که با رفتنمون از اون خونه احد دیگه نمیتونه فهیمه رو ببینه و عشق بینشون نیست و نابود میشه.همگی سوار گاری شدیم و از کوچه باغی که خونه ی زن عمو داخلش قرار داشت بیرون اومدیم. شوهر عمه سر کوچه باغ افسار حیوون رو کشید و همینطور که به سمت عمه بتول برمیگشت گفت حالا کجا بریم؟ عمه با چشم های ناراحتش شونه ای بالا انداخت و گفت اینجا ده شماست اقا صفدر من از کجا بدونم که کجا و پیش کی بریم. شوهر عمه کمی فکر کرد و دوباره حیوون رو به راه انداخت و به سمت خونه سنگی های ده رفت. خودش قبل از ما از گاری پیاده شد و افسار رو به دست احد داد و گفت همینجا بمونید تا من برگردم. کمی بعد از بالای یکی از خونه ها صدامون زد و گفت احد پسرم حیوون رو به درختی ببند و بیاید بالا. هممون نگاهی به هم انداختیم و نمیفهمیدیم که شوهر عمه داره چیکار میکنه با این وجود به حرفش گوش دادیم و به سختی از پله هایی که هر کدومشون ارتفاع زیادی داشتن بالا رفتیم. شوهر عمه جلوی در ایستاده بود و گفت اینجا خونه ی یکی از بزرگان ده که قدیم ها با اقام حسابی جور بود تا شب رو اینجا میمونیم ولی قول داده که تا شب یکی از خونه هایی که مال برادرامه از خان عموم بگیره و از این به بعد اونجا زندگی کنیم. عمه یه کم دلش گرم شد و بعد از اون وارد خونه شدیم. اهالی خونه که پیرزن و پیرمرد پیری بودن با خوش رویی ازمون استقبال کردن و ازمون پذیرایی کردن. بعد از این که‌کمی نشستیم احد به پیرمرد کمک کرد از پله ها پایین بره و گفت تا کوچه باغ همراهیش میکنیم ولی به خونه ی خان عمو برنمیگردم چون این بار اگه دعوامون بشه نمیتونم اروم بمونم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_چهل کمی بعد شوهر عمه برگشت و رو به زن عمو گفت اهالی ده خیلی هوامو داشتن و یکی از خونه های ده که قبلا مال برادرام بوده و به عمو سپرده رو بهم معرفی کردن. اونا میگفتن این چند تا خونه ای که مال برادرامه رو باید برای خودم بردارم و پولی هم بابتش ندم. زن عمو کمی جا خورد و گفت ولی اونا خونه هارو به خان عموت سپردن. اقا صفدر که توی حال و هوای خودش بود گفت اخه مال منو برادرام که فرقی با هم نداره. ولی عمه که زن زرنگی بود متوجه ی منظور زن عمو شد و بعد از این که گلوشو صاف کرد رو به شوهرش گفت فکر کنم باید با خان عموت حرف بزنی چون اینطور که زن عمو گفتن مال تو و عموت فرق داره انگار. شوهر عمه تازه به خودش اومد و بعد از این که خنده ای کرد گفت این چه حرفیه بتول خانم عموم اهل این حرف ها نیست. ما توی حرف بزرگتر ها دخالت نکردیم و یه گوشه ای برای خودمون نشسته بودیم. کمی بعد طوطی بی حوصله گفت گلی این حرف ها که به ما مربوط نیست کفری شدم دیگه توی این خونه بیا از ننه بتولم اجازه بگیریم و کمی از خونه بیرون بریم. من اهل از خونه بیرون رفتن نبودم و همون چند باری که از خونه بیرون رفته بودم حسابی خودم و بقیه رو توی دردسر انداخته بودم به همین خاطر زیاد با حرف طوطی موافق نبودم ولی بر خلاف تصورات من عمه بتول اجازه داد و با طوطی از در چوبی خونه ی زن عمو بیرون رفتیم. طوطی دامنشو بالا کشید و لب جوی ابی که کنار خونه ی زن عمو بود نشست و پاهاشو توی اب سرد جوی گذاشت. دست منو به سمت خودش کشید و گفت تو هم بیا دیگه خیلی کیف میده من هم کنارش نشستم و هر دومون شروع به تکون دادن پاهامون کردیم و اب جوی رو به سر و صورت هم میپاشیدیم. بعد از کمی شیطونی زمانی که خسته شدیم کمی عقب تر رفتم دست هامو ستون بدنم کردم یه نگاهی به دور و برم انداختم که چشمم به ته کوچه باغ خورد. دقیق تر نگاه کردم و خطاب به طوطی گفتم اون احده ته کوچه؟ طوطی بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت از کجا بدونم. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم خب نگاه کن ببین احده یا نه از کجا بدونم چیه دیگه؟! طوطی عقب تر اومد و بعد از این که کمی چشم هاشو ریز کردگفت اره خودشه اونجا چیکار‌ میکنه؟ یه کم دیگه بهش خیره شدم و گفتم داره با یکی حرف میزنه. طوطی دوباره نگاهی انداخت و گفت نه بابا نمیبینی اون چوب که دستشه رو؟ داره روی زمین نقش هایی میکشه. گفتم پس چرا دهنش تکون میخوره؟ گفت حتما برای خودش اواز میخونه. ولی من نمیتونستم حرف های طوطی رو قبول کنم و حسابی کنجکاو شده بودم ببینم احد ته اون کوچه باغ که انگار دنیا تموم میشد چیکار میکنه. پاهامو از اب بالا کشیدم و بعد از این که با دامنم خشک کردم توی دمپایی هام کردم و اروم اروم از گوشه ی دیوار به سمت ته کوچه حرکت کردم. طوطی چند باری از پشت سر صدام زد ولی توجهی نکردم و راهمو ادامه میدادم. هرچی جلوتر میرفتم تپش قلبم بیشتر میشد. دلم نمیخواست احد متوجه بشه که زاغ سیاشو چوب میزنم و هر‌کاری میکردم که دیده نشم ولی باید خیلی نزدیک میشدم تا اون طرف کوچه باغ رو ببینم. بلاخره چشمم به گوشه ی دامن صورتی رنگی که اون طرف کوچه رو به روی احد بود افتاد و انگار که سطلی اب یخ روی سرم ریختن. دیگه برام مهم نبود که احد منو ببینه یا نه و همینطور بی هوا جلو رفتم و فهیمه رو دیدم که رو به روی احد نشسته و دست هاشو زیر چونه اش زده و لبخند میزنه. بغض کردم و متوجه ی احد که صدام میزد نمیشدم. هنوز به فهیمه که حالا خنده اش جمع شده بود و بدجوری هول کرده بود خیره بودم تا بلاخره احد از جاش بلند شد دستشو سر شونه ام زد و گفت گلی با توام اتفاقی افتاده کسی چیزیش شده؟ طوطی کجاست؟ چرا مثل جن زده ها شدی؟ از جام بالا پریدم و همینطور که عقب عقب میرفتم گفتم نه نه کسی چیزیش نشده و به سمت خونه ی زن عمو دویدم. توی راه بی اختیار اشک هام‌شروع به ریختن کرد و حالا دیگه مطمئن شده بودم که احد به فهیمه دل بسته. توی مسیر حتی به طوطی که صدام میزد هم توجهی نکردم و فقط یه سمت خونه ی زن عمو میدویدم. وارد خونه شدم و یه گوشه ی باغ که دید نداشت نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و به گریه کردنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر از اونجا نشستنم گذشته بود که سرم رو با شنیدن صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد بالا اوردم و با فهیمه رو به رو شدم. جا خوردم چون انتظار نداشتم که کسی منو اونجا پیدا کنه ولی خب فهیمه اهل همون خونه بود و همه جارو بهتر از من میشناخت. فهیمه کنارم نشست و گفت گلی چرا گریه میکنی؟ چرا اینجا نشستی؟ میدونی کلی وقته همه دارن دنبال تو میگردن و پیدات نکردن؟ مگه کسی تورو ناراحت کرده که اینطوری اشک میریزی؟ نگاه تندی به فهیمه انداختم و توی دلم گفتم نه تو و احد خیلی خوشحالم کردین با کارهاتون تازه میپرسه چرا گریه میکنی. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم سلام صبح بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این کانال معدن آشپزهای جذاب و هیجان انگیر روستاییه که از دیدنش لذت میبرید😍😍 https://eitaa.com/joinchat/1094845082C400fb068b0 اگر دنبال حس و حال خوبی حتما عضو شو🙏🙏
🌿~حس خوب آشپزی درطبیعت~🍃 - بهترین کلیپ های آشپزی در دل طبیعت شمال ایران را با شما به اشتراک می‌گذاریم! ✔️🍆 -غذاهای محلی🦆 ✔️🍳 -غذاهای سنتی و اصیل🐟 ✔️🫒-غذاهای شمال ایران🧄 برای وارد شدن به کلبه جنگلی جمله زیر را لمس کنید.. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094845082C400fb068b0 💚🌧 آرامشی به وسعت جنگل های گیلان 🍃🛖☔️
باشد ... مرانمیبری‌حرم‌آقاولی‌بدان تاپاےمرگ‌پاےشماصبرمیکنم #حسین‌جانم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیونه دلم میخواست این مسئله رو با کسی در میون بذارم ولی روم نمیشد به عمه چیزی بگم تا بلاخره یاد طوطی افتادم. طوطی لب ایوون خونه ی زن عمو نشسته بود و دست هاشو زیر چونه اش زده بود. کنارش نشستم و گفتم فهیمه هم‌رفت. طوطی نگاهشو از اسمون گرفت و گفت حیف دختر خوبی بود خیلی مهربون بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم تو هم مثل احد از اون خوشت میاد؟ ابرو های طوطی بالا پرید و گفت مگه احد از فهیمه خوشش میاد؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم از کجا بدونم ولی از وقتی اومدیم یه لحظه هم چشم ازش برنداشته و همش با لبخند بهش خیره میشه. طوطی مشتی به بازوم زد و گفت حسودیت شده گلی خانم؟ لپ هام گل انداخت و گفتم کدوم حسودی برای چی حسودیم بشه؟ طوطی جواب داد خب پس چرا برات مهم شده؟ گفتم مهم نشده همینطوری گفتم. سر و کله ی عمه پیدا شد و اونم کنارمون نشست و گفت از چی حرف میزدین دخترا؟ طوطی بی هوا گفت از این که احد به فهیمه دل باخته. عمه حسابی جا خورد و گفت کی چنین حرفی زده؟ من سرمو پایین انداختم تا نگاهم به نگاه عمه گره نخوره و طوطی هم خداروشکر چیزی از من نگفت و بعد از کمی من و من کردن گفت والا از نگاهاش اینطوری حدس زدیم. عمه‌گفت این فکر هارو از سرتون بیرون کنین من کم از دست ننه طیبه اش نکشیدم که حالا بخوام از دست خودشم بکشم. هر چی زودتر باید از این خونه بریم تا این‌پسر کار دستمون نداده. خوشحال شدم و گفتم اره اره بریم‌منم اینجارو دوست ندارم. عمه دستی به صورتم کشید و گفت چرا دخترم مگه کسی ناراحتت کرده؟ ابروهامو بالا انداختم و گفتم نه عمه جون کسی ناراحتم نکرده ولی ادمای این خونه رو دوست ندارم اون زری عروس زن عمو خیلی بدجنسه خیلی دروغ میگه منو یاد ادم های خونه ی اقاجونم میندازه. طوطی نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت راست میگه ننه بتول اگه بدونی ظهر چقدر دروغ تحویل همتون داد. عمه چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت متوجه شدم دخترم مگه میشه من با این همه تجربه متوجه ی بد ذاتی کسی نشم؟ اون زن خیلی بد ذاته از نگاهش میشه فهمید. یه کم دلم اروم گرفته بود که عمه با عشق بین احد و فهیمه مخالفه و نمیذاره که اتفاقی بینشون بیوفته ولی باز هم دلم اروم نمیگرفت و خدا خدا میکردم که زودتر از اون خونه بریم. اون شب زن عمو رخت خواب های زن ها و مرد هارو جدا از هم انداخت. مرد ها روی پشت بام خونه پشه بند زدن و داخلش خوابیدن و زن ها توی ایوون بهار خواب خوابیدن. من و طوطی حسابی جور شده بودیم و تا نیمه های شب همینطور که کنار هم خوابیده بودیم ریز ریز حرف میزدیم و میخندیدیم. زن عمو گاهی از صدامون بیدار میشد و لا اله الا اللهی زیر لب میگفت که منو طوطی با شنیدن صداش لحاف رو روی سرمون میکشیدیم و نفسمون رو حبس میکردیم تا دوباره بخوابه. دیر وقت بود که خوابمون برد ولی اب و هوا و فضای روستا جوری بود که نمیشد تا لنگ ظهر خوابید. خروس ها نزدیک اذان صبح شروع به اواز خوندن میکردن و همین که هوا روشن میشد هیاهویی داخل ده بر پا میشد. صبح روز بعد برگشتن شوهر عمه به گوش بیشتر مردم رسیده بود و چون از اهالی قدیم این روستا بود یکی یکی به دیدنش میومدن و حسابی باهاش چاق سلامتی میکردن. عمه حسابی نگران بود که طیبه بین این زن ها و مرد ها نباشه ولی خب از حالت چهره ی شوهر عمه میشد فهمید که هیچکدوم از اون زن ها طیبه نیستن. بعد از رفتن مردم عمه رو به اقا صفدر کرد و گفت اقا دیروز حرف زدیم قرار شد یه جایی رو برای خودمون پیدا کنیم اخه تا کی اینجا به عمو و زن عموتون زحمت بدیم؟ قبل از این که اقا صفدر جوابی بده زن عمو گفت این چه حرفیه دخترم اینجا خونه ی خودتونه تا هر وقت بخواین میتونین بمونین پشت سر زن عمو صدای احد بلند شد و گفت زن عمو راست میگه ننه بتول چه عجله ای داری کجا بریم اخه ما که جایی رو نداریم چرا فعلا همینجا نمونیم؟ ولی این بار شوهر عمه با عمه موافقت کرد و گفت حق با بتول خانمه اخه تا کی اینجا بمونیم باید بلاخره یه جایی رو برای خودمون پیدا کنیم. ماشاالله تعدادمون هم کم نیست حالا کم کم پسر ها و عروسامونم میان نمیتونیم بیشتر از این خونه ی شمارو شلوغ کنیم و باعث معذب شدن اهالی خونه بشیم. احد با این حرفش حسابی حرصیم کرده بود و تنفرم از فهیمه بیشتر شده بود. خدا خدا میکردم زودتر از اون خونه بریم تا احد دیگه با فهیمه رو به رو نشه ولی خبر نداشتم که ده مثل شهر بزرگ نیست و مردمش هر روز هم دیگه رو میبینن.شوهر عمه بعد از خوزدن چاییش از خونه بیرون رفت و بعد از رفتنش عمه قلمبه ای پول از توی لباسش در اورد و رو به زن عمو گفت با این پول توی این ده بهمون خونه میدن یا نه؟ زن عمو نگاه گذرایی انداخت و گفت این پول که خیلی زیاده دختر چند تا خونه سنگی میتونی با این پول بخری. عمه بتول خیلی خوشحال شد و دست هاشو رو به اسمون گرفت و خداروشکری گفت. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیوهشت شوهر عمه با تعجب جواب داد کدوم دلخوری زن عمو جان بتول همچین زنی نیست خیلی خون گرم و خاکیه مگه چیشده که ناراحت بشه؟ اخه مگه حال و احوال کردن با قوم و خویشم ناراحتی داره؟ داشتم حال دختر عمو و پسر عموهامو میپرسیدم. احد دست هاشو از هم باز کرد و بعد از این که شونه هاشو بالا انداخت گفت چه بدونم‌ والا ما که فکر میکنیم ناراحت شده. شوهر عمه دستشو سر زانوش گذاشت و بعد از این که یا علی گفت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن شوهر عمه زن عمو سری تکون داد و گفت تا این بچه ها هم فهمیدن این زن ناراحت شد و این صفدر اصلا تو باغ نبود که بفهمه با هر کلمه حرفش دل زنش ریش میشه. عروس زن عمو نذاشت حرف مادر شوهرش تموم بشه و با همون صدای جیغ جیغوی گوش خراشش گفت این که روز اولش بود خدا به داد بقیه اش برسه. زن عمو نگاه معنا داری به عروسش انداخت و گفت سرت تو کار خودت باشه دخالت بیجا نکن بعد ادامه داد ببین زری مبادا چیزی به طیبه بگی اگه بفهمم کلمه ای از این حرف ها به گوش طیبه رسیده همه اش رو از چشم تو میبینم. فهیمه نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت والا من که نفهمیدم چیشد ولی ننه جون خودت خوب میدونی که من ادم دهن لقی نیستم و چیزی به کسی نمیگم. زن عمو جواب داد میدونم دختر میدونم منم فقط با زری بودم.چشمم به احد افتاد به فهیمه خیره شده بودو با لبخند ملیحی نگاهش میکرد.دلم یه جوری شد و حس بدی بهم دست داد.از جام بلند شدم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفتم. طوطی که به سمت اتاق برمیگشت بین راه دستمو گرفت و گفت کجا میری گلی جان بذار با هم تنها باشن. لبخندی زدم و گفتم دلم یه جوری شد دارم میرم مستراح کاری به عمه اینا ندارم. طوطی ریز ریز خندید و گفت ای بابا فکر کردم میخوای بری عمه جونتو دلداری بدی. با فکر به این که چرا احد اینطوری به فهیمه نگاه میکرد و لبخند میزد به سمت باغ راه افتادم. فهیمه مستراح رو بهمون نشون نداده بود و کل باغ رو گشتم تا بلاخره مستراح رو پیدا کردم از دور صدای عمه و شوهر عمه به گوشم میرسید مشعول حرف زدن بودن و عمه اروم اروم گریه میکرد ولی نمیدیدم که کجان و هر چی چشم میچرخوندم چشمم بهشون نمی افتاد. بعد از این که وارد مستراح شدم صدا نزدیک تر شد و تازه متوجه شدم که عمه و شوهرش پشت دیوار مستراح هستن کنار دیوار ایستادم و گوشم رو به حرف هاشون سپردم. همونطور که فکر میکردم شوهر عمه مرد مهربون و دل رحمی بود و مدام قربون صدقه ی عمه میرفت و میگفت بتول خانم قربون چشم هات توروخدا اینطوری اشک نریز اخه مگی چیزی توی این دنیا هست که ارزشش بیشتر از اشک های تو باشه که اینطوری این دونه های مروارید از چشم هات میریزه. عمه هم در حالی که دماغشو بالا میکشید با فین و فین گفت اخه اقا صفدر خودت حواست نبود از وقتی رسیدیم چند بار اسم اون زن رو اوردی. شوهر عمه دوباره گفت بتول خانم خودت که میگی حواسم نبود به جون بچه ها که جونمم براشون میدم رفتم تو حال و هوای قدیم ،خودت که میدونی من چیزیو ازت مخفی نمیکنم همون سال های اول عروسیمون بهت گفتم که من به خاطر این که دیگه طیبه رو نبینم اومدم شهر اونم همین کارو کرده بود ولی خب من فکر نمیکردم برگشته باشه دهمون، حالا که زن عموم اینطوری گفت برگشتم به حال و هوای قدیم و به جون خودت به خداوندی خدا بی قصد و منظور اون سوال هارو پرسیدم. عمه دوباره دماغشو بالا کشید و گفت خیلی خب اقا صفدر نمیخواد اینقدر قسم و ایه بیاری من قبولت دارم. با حرف هایی که بینشون رد و بدل میشد لبخند روی لبم نشست و دستمو روی قلبم گذاشتم و به خاطر عشقی که بینشون بود ذوق زده شده بودم. عمه و شوهر عمه از اونجا رفتن و به سمت اتاق ها برگشتن. من توی همون حالت که به دیوار تکیه داده بودم دوباره یاد نگاه احد به فهیمه افتادم و دلم ریخت. فکر های بد از سرم بیرون نمیرفت و مدام با خودم میگفتم اگه احد از اون دختر خوشش بیاد چی؟ اگه مثل شوهر عمه که عاشق طیبه شده اونم عاشق فهیمه بشه من چیکار کنم؟ کمی بعد به اتاق برگشتم و با دیدن لب های خندون عمه منم لبخند زدم. کنار عمه نشستم و زیر چشمی نگاهی به احد که دوباره به فهیمه نگاه میکرد انداختم.خیلی غصه ام شد دیگه مطمئن شده بودم که احد به فهیمه دل باخته. اون روز گذشت و قبل از غروب بود که زن عمو رو به فهیمه کرد و گفت دخترم من و اقاجونت که دیگه تنها نیستیم فعلا مهمونامون هستن کنارمون باشن نمیخواد تو اینجا بمونی برو خونتون یه کم استراحت کن. لبخندی روی لبم نشست و خوشحال شدم که فهیمه دیگه اونجا نمیمونه از طرفی عمه‌متوجه شد که زن عمو فهیمه رو فرستاد که ننه اش نیاد اونجا دنبالش و با اقا صفدر رو به رو نشن و اونم حسابی خوشحال شده بود.بعد از رفتن فهیمه احد حسابی توی خودش رفت ولی حرفی نمیزد و چیزی به کسی نمیگفت. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیوهفت چندین سال طول کشید تا دست از سرمون بردارن و بتونیم این الونک رو برای خودمون بسازیم. خان عموت هزار بار وسط راه منصرف شد و پا پس کشید ولی خب این پسر ها باز هم راضیش کردن تا بلاخره ما تونستیم اینجا رو برای خودمون بسازیم. شوهر عمه دوباره عجبی گفت و ادامه داد پس بقیه هنوز توی همون خونه هایی که از سنگ های کوه تراشیده شده زندگی میکنن. زن عمو جواب داد اره پسرم این تنها خونه ی کاهگلیه این ده. شوهر عمه سوال کرد برادرام، اونا هم اینجان؟ زن عمو گفت نه پسر اونا هم چند سال بعد تو رفتن. وقتی ننه و اقات به رحمت خدا رفتن همشون ول کردن و رفتن شهر ولی پسر های ما اینجان توی همین خونه زندگی میکنن ولی خب هر کدوم خونه ی سنگی هم دارن. شوهر عمه بی هوا سوال کرد طیبه چی اونم توی خونه های سنگی زندگی میکنه؟ با این سوالش یک دفعه عمه از جا پرید و بهش خیره شد. خودش متوجه ی حرفی که زده بود شد و میخواست هر طوری شده جمع وجورش کنه به همین خاطر شروع به من و من کرد و گفت برای این‌میپرسم که گفتی خودش خونه داره. زن عمو هم متوجه ی حالت بدی که به عمه دست داده بود شد و گفت اره پسرم یه کم هم شما تعریف کنین بتول خانم یه کم از خودت بگو همین سه تا بچه رو داری؟ عمه با غم به خاک های کف حیاط خیره شده بود و متوجه ی حرف زن عمو نشد. زن عمو دوباره صدا زد بتول خانم؟ کجایی دخترم حواست نیست انگار. با ارنجم به عمه زدم تا به خودش اومد و با گوشه ی چشمم به زن عمو اشاره کردم. عمه یک دفعه بالا پرید و گفت بله بله زن عمو رفتم تو فکر نفهمیدم صدام میزنی. زن عمو لبخندی به عمه زد و ادامه داد گفتم یه کم از خودت تعریف کن همین سه تا بچه رو داری؟ عمه هم سعی کرد لبخند بزنه و گفت والا تا دیروز که چهار تا داشتم ولی از دیروز شدن پنج تا. زن عمو گفت مبارکه پس بارداری. شوهر عمه زد زیر خنده و گفت این حرفا چیه زن عمو ما نوه داریم بچمون دیگه کجا بود ناسلامتی سنی ازمون گذشته. زن عمو اخم هاشو تو هم کشید و گفت از تو سنی گذشته باشه هم ماشاالله بتول دخترم جوونه حالا درسته شکسته شده ولی خب من خوب میفهمم که سنی نداره. عمه با بی میلی و غمی که توی چشم هاش بود دوباره جواب داد حق با شماست زن عمو ولی من باردار نیستم، طوطی و احد دختر و پسرمن دوتا دیگه از پسر هامم شهرن اونا زن و بچه دارن. همینطور از سر سبزی ها بلند شدیم و عمه جای ما نشست. شوهر عمه هنوز مشغول گفت و گو با فهیمه بود و از قیافه ی عمه میتونستم بفهمم که حسابی دلخوره. من و طوطی به اتاق رفتیم تا طبق گفته ی عمه کمی استراحت کنیم. احد هم داخل اتاق بود و پاهاشو روی هم انداخته بود و همینطور که به متکا تکیه داده بود به سقف خیره بود. طوطی کنار احد نشست و گفت داداش قضیه ی این طیبه چیه یه لحظه هم اسمش از دهن اقا نیوفتاده. ننه بتول رو دیدی کم مونده بغضش بترکه. احد لب هاشو جمع کرد و بعد از این که شونه ای بالا انداخت گفت اینطور که من فهمیدم عشق قدیمی اقامون بوده. چشم هام چهارتا شد و همزمان طوطی محکم توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حالا چی میشه؟ ننه بتولمون چی میشه؟ احد گفت ای بابا ابجی چیزی قرار نیست بشه که مال گذشته بوده اسمش روشه گذشته رفته. طوطی گفت خیر اینطوری نیست مگه نمیبینی چقدر طیبه طیبه میکنه بعدم من از چشم های ننه ام میفهمم که چه غمی روی دلشه. احد گفت چی بگم ولله انشاالله که خیره. با ورود شوهر عمه نتونستن بیشتر از این حرفی بزنن و کمی بعد سر و کله ی عمه و زن عمو و عروسش و فهیمه هم پیدا شد. فهیمه دوباره برامون چایی اورد و زن عمو از این چند سالی که شوهر عمه شهر بود میگفت. شوهر عمه به هر دری میزد که در مورد زندگی طیبه سوالی بپرسه و کم کم اشک توی چشم های عمه بتولم جمع شده بود. عمه نتونست بیشتر از این خودش رو کنترل کنه و یکباره از اتاق بیرون رفت شوهر عمه اینقدر گرم حرف زدن بود که متوجه ی رفتن عمه نشد ولی طوطی دنبال عمه رفت و به من که میخواستم از جام بلند بشم اشاره کرد که توی اتاق بمونم. خیلی نگران بودم با یاداوری حرف هایی که بین احد و طوطی رد و بدل شد تقریبا میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته دلم برای عمه میسوخت و با خودم میگفتم اخه شوهر عمه که همچین ادمی نبود خیلی عمه رو دوست داشت خیلی بهش احترام میذاشت حالا چیشد یک دفعه همه چیز رو از یاد برد؟ کمی بعد شوهر عمه به سمت ما برگشت و از احد پرسید مادرت کجا رفت؟ اون هم بدون رودرواسی گفت شما مشغول خبر‌گرفتن از طیبه خانم بودی متوجه نشدی ننه بتولم با چه حالی از اتاق بیرون رفت. فهیمه سرش رو پایین انداخت و زن عمو بعد از این که گلویی صاف کرد رو به شوهر عمه گفت بلند شو پسرم این حرف هارو ول کن دیگه پاشو از زنت دلجویی کن اینطوری درستش نیست روز اولی که اومده اینجا ازمون دلخور شده. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیوشش عمه دست پیرزن رو بوسید و گفت خوش باشین زن عمو جان بعد به سمت ما برگشت و اشاره کرد که جلو بریم. احد از گاری پایین اومد و بعد از این که افسار حیوون رو به درخت بست یکی یکی دست منو طوطی رو گرفت تا از گاری پایین بیایم. زن عمو نگاهی به ما انداخت و گفت ماشاالله صفدر ماشاالله خدا بچه هاتو حفظ کنه یکی از یکی خوشگل تر و با ادب تر ما هم دست زن عمو رو بوسیدیم و بعد از عمه اینا وارد خونه شدیم. خونه های ده با خونه هایی که توی شهر دیده بودم فرق داشت. باغ بزرگی داشت و ساختمان هاش کاهگلی بود. کف حیاط با خاک پر شده بود و همه جا حیاط پر از گیاه هایی که اسمشون رو نمیدونستم بود. درخت های بزرگی توی حیاط سبز شده بود و ته حیاط یه اتاقک کوچیک بود که سر اسبی ازش بیرون بود. کف حیاط مرغ و خروس و اردک ها راه میرفتن و گوشه ی حیاط سگی نشسته بود که برامون دم تکون میداد.زن عمو به کمک دخترک لب ایوون نشست و بعد با دستش به ما تعارف کرد و گفت بفرمایید. احد نگاهی به دختر انداخت و خطاب به طوطی گفت یعنی دخترشه؟ عمه چشم و ابرویی به احد اومد که صداشو پایین بیاره و بعد دوباره به زن عمو لبخندی زد. زن عمو از قدیم ها حرف میزد و اخر هر جمله اش یادش بخیری میگفت. کمی بعد دخترک با سینی چایی برگشت و یکی یکی جلومون گرفت. این بار شوهر عمه نگاهی به قد و بالای دخترک انداخت و گفت ماشاالله زن عمو نوته؟ زن عمو چاییش رو هورتی کشید و گفت دختر کوچیکه طیبه است. شوهر عمه که مشغول خوردن چاییش بود یک دفعه به سرفه افتاد و بعد از این که احد چند باری پشتش زد تا حالش جا بیاد با چشم های پر از تعجب گفت مگه طیبه برگشته ده مگه شهر نبودن؟ زن عمو با بیخیالی جواب داد برگشته پسرم همتون رفتین و برگشتین بلاخره هر کی به اصل خودش برمیگرده.شوهر عمه نگاهی دور و برش انداخت و گفت کجاست اینجاست؟ زن عمو ابروهاشو بالا انداخت و گفت نه پسرم خودش خونه داره اخه اینجا زندگی میکنن دخترش پیش من و اقاجونش میمونه که دست تنها نباشیم اخه ما که دیگه کسیو تو خونه نداریم گاهی پس خودمون بر نمیایم این دختر کمک دستمونه. شوهرعمه سرش رو پاببن انداخت تا نگاهش به نگاه پر از سوال عمه گره نخوره و عجبی زیر لب گفت. همه کنجکاو شده بودن که اون عکس العمل های شوهر عمه برای چی بوده ولی شرایط سوال پرسیدن نبود. بعد از این که چاییمون رو خوردیم زن عمو به فهیمه اشاره ای کرد و گفت پاشو فهیمه جان برو با بچه ها یه گشتی توی باغ بزن البته الان خسته ی راهن میخواین استراحت کنین بعد از ظهر باغ رو ببینین. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هردومون گفتیم نه خسته نیستیم. شوهر عمه خندید و گفت منم که از دیشب تا حالا لب گاری نشستم و افسار حیوون رو گرفتم اینا که کل مسیر رو خواب بودن. همینطور که دست طوطی رو گرفته بودم دنبال فهیمه راه افتادیم. از مرغ و خروس ها و حتی سگی که کنار حیاط نشسته بود میترسیدم چون تو خونه ی اقاجونم از این چیز ها نبود و هر دفعه یاد حرف احد می افتادم و با هر تکون خوردن اون سگ با وفا از جا میپریدم. فهیمه مارو به سمت اتاقک ته باغ برد و گفت اینجا اغل گوسفندامونه ولی خب حالا نیستن برادرم بردشون چرا کمی با فهیمه تو باغ گشتیم و فهیمه و طوطی بهم کمک کردن که با حیوونا خو بگیرم و اون روز تونستم یه کم به سگ خونه ی زن عمو نزدیک بشم. بعد از کمی گشت و گذار دوباره به سمت اتاقک های خونه برگشتیم. عمه گوشه ای برای خودش نشسته بود و مشخص بود که توی خودشه.از طرفی شوهر عمه حسابی با زن عموش خو گرفته بود و همینطور که به زن عمو خیره بود با هم صحبت میکردن. کنار عمه بتولم نشستم و گوشمو به حرف های زن عمو سپردم. با اب و تاب تعریف میکرد و میگفت خیلی سال پیش بود که از اون خونه های سنگی بیرون اومدیم. نمیدونم تو یادت هست یا نه ولی از اول هم جد تو توی این ده اربابی میکرد و حواسش به همه بود بعد از اون اقاجونت کارهارو به دست گرفت و بعد اقات.بعد از رفتن تو اقات چند سالی بیشتر طاقت نیورد و از دنیا رفت ولی خب اداره ی ده به دست برادرات نیوفتاد و اونو به عموت سپردن اینجای داستان بود که اهی از ته دل کشید وادامه داد خودت خوب میدونی که ما و خان عموت به فکر مال دنیا و این چیز ها نیستیم ولی خب چه کنیم از دست این پسر ها از همون روز اول شروع به غر و لند کردن که این چه وضعیه ما داریم ناسلامتی اقامون ارباب این ده شده چرا ما باید مثل بقیه یه مردم توی این سوراخ موش هایی که از دل کوه در اومده زندگی کنیم و...تا بلاخره تونستن مارو راضی کنن مصالح جفت و جور کنیم و خونه ای پایین کوه بسازیم. شوهر عمه به سمت کوه هایی که از خونه ی زن عمو پیدا بود برگشت و گفت مردم چی گفتن؟ زن عمو گفت نپرس پسرم نپرس. نمیدونی چند بار ما این دیوار های کاهگلی رو ساختیم و هر بار خرابش کردن ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیوپنج شوهرم اونجا کار داشت رزق و روزیمون رو در می اورد اینجا با این سن و سالش چیکار کنه اخه؟ اخ بچه هام پسرای شاخ شمشادم. نوه های عزیزدردونم ببین چطور از جگر گوشه هام دور افتادم. طوطی هم متوجه ی حرف های عمه شد و همینطور که با دست های کوچولوش بازوی عمه رو نوازش میکرد سعی میکرد دلداریش بده. مدام توی سرم تکرار میشد که تقصیر تو همه چیز تقصیر تو. اگه پات به خونه ی این ادم ها باز نمیشد الان داشتن زندگیشونو میکردن و هیج کدوم از این بلاها سرشون نمیومد. دلم میخواست دهن باز کنم و از عمه و تک تک خانواده اش معذرت خواهی کنم. از طرفی میترسیدم که منو از خودشون برونن و دیگه اجازه ندن باهاشون زندگی کنم. نگاهی به پسر عمه‌ که دست هاشو لب گاری گذاشته بود و سرشو به سمت اسمون گرفته بود انداختم. انگار متوجه ی سنگینی نگاهم شد به سمتم برگشت و گفت چیه گلی جان چیزی میخوای؟ تند تند سرمو به دو طرف تکون دادم و نچ بلندی گفتم. عمه رو به طوطی کرد و گفت طوطی دخترم از این به بعد گلی مثل خواهرته. میدونم به ده که برسیم با هم صمیمی تر میشین و تا عمر دارین نمیتونین از هم دل بکنین. بعد همینطور که به طوطی خیره بود گفت برای احد هم همینطور چیزی جز خواهر نیست. گلی هم مثل دختر خودمه تا حالا چهار تا اولاد داشتم حالا میشن پنج تا. هممون متوجه شدیم که منظور حرف عمه چی بود و هم من هم احد خودمون رو جمع و جور کردیم. عمه نمیخواست مستقیم بهمون بگه ولی خب با زبون بی زبونی بهمون فهموند که حواسمون به خودمون باشه و رابطمون فرا تر از خواهر و برادر نره ولی خب مگه دل این حرف ها حالیش میشد؟ طبق گفته ی شوهر عمه کمی بعد از جنگل خارج شدیم و به دهی که سر سبزیش حال ادمو خوب میکرد رسیدیم. خونه های اون ده به شکل جالبی ساخته شده بودن و شوهر عمه میگفت خونه های اینجا پلکانیه و از دل کوه بیرون اومده توضیح میداد که هیچ کاهگل و مصالحی برای ساخت خونه ها استفاده نشده و همشون از سنگ هستن. غیر از ما بچه ها عمه هم با تعجب به اطراف نگاه میکرد و مشخص بود که تا به حال به اون ده نرفته. مردم ده همشون یک نوع لباس خاصی به تن داشتن و رنگ لباس های زن و دختر ها شاد و چشم نواز بود. مردم هم متوجه ی ما که با همه تفاوت داشتیم شده بودن و گوشه کنار می ایستادن و همینطور که به ما خیره بودن چیز هایی به هم میگفتن. شوهر عمه دوباره از گاری پیاده شد و با یکی از مرد هایی که به ما خیره بود چند کلمه ای صحبت کرد و مسیرش رو عوض کرد. کسی سوالی نمیپرسید تا بلاخره عمه دهن باز کرد و گفت اقا حالا کجا میریم؟ شب باید کجا بخوابیم ما که اینجا خونه ای نداریم؟ شوهر عمه همینطور که به رو به رو خیره بود گفت اینقدر نگران نباش بتول خانم خدا بزرگه منم که اینجا غریبه نیستم این ده زادگاه منه بلاخره یکی پیدا میشه دست منو بگیره تا یه جایی رو برای زندگی پیدا کنم. عمه کمی اروم گرفت و دیگه چیزی نگفت تا شوهر عمه خودش مسیر مورد نظرش رو پیدا کنه. بعد از کمی گشت و گذار توی کوچه های خاکی ده که از خونه های کاهگلی پر شده بود بلاخره شوهر عمه افسار حیوون رو کشید و گاری رو رو به روی کوچه باغی نگه داشت. جوی ابی از اول کوچه شروع میشد و کنار اون درخت های بلند قامتی سبز شده بود کوچه اونقدر تنگ و باریک بود که گاری واردش نمیشد و مجبور شدیم از گاری پیاده بشیم. شوهر عمه مارو به احد سپرد و خودش جلوتر رفت و در خونه ی بزرگی که توی اون کوچه بود رو زد. کمی بعد در باز شد. عمه بیشتر از این نتونست طاقت بیاره خودش هم جلو رفت و به دختر جوانی که دم در بود سلام داد. دختر شوهر عمه رو نمیشناخت و برعکس. شوهر عمه گفت بهم نشونی دادن این خونه ی حاج صمدالله... دختر چارقدی که روی سرش انداخته بود جلو تر کشید و گفت اقام خونه نیستن رفتن سر زمین ها یه سری به رعیت بزنن. بعد از اون صدای زنی بلند شد که صدا میزد کیه پشت در فهیمه؟ دختر داخل رفت و کمی بعد با پیرزن خمیده ای برگشت. پیرزن کمی به شوهر عمه خیره شد و بعد با حیرت گفت صفدر خودتی پسر؟ شوهر عمه خندید و گفت زن عمو جان پیرمردی شدم برای خودم شما هنوز به من میگی پسر؟ پیرزن در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود دوباره به زور خندید و گفت خوش اومدی پسرم خوش اومدی.. صفا اوردی. تا حالا کجا بودی چرا این همه سال یه سر به ده نزدی اگه بدونی چقدر هممون دلتنگت شدیم. خدا اقاتو ننتو بیامرزه با حسرت یه بار دیگه دیدن تو از دنیا رفتن. شوهر عمه گفت خدا رحمتشون کنه زن عمو جان حالا وقت این حرف ها نیست. حاج صمد خونه نیست؟پیرزن به خودش اومد و گفت بیا تو پسر اینقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت تعارف کنم بیای داخل بعد رو به عمه کرد و گفت شما زن این پسر مایی؟ خوش اومدی قدم روی چشم ما گذاشتی بیا تو دخترم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیوچهار نیشم تا بناگوشم باز شد و لبخند دندون نمایی زدم. بعد از کمی مکث پرسیدم معنی اسمت تو چیه؟ جواب داد یکتا گفتم چیچی تا؟ پسر عمه پقی زد زیر خنده و سریع دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صداش کسیو بیدار نکنه و گفت یک تا یعنی یه دونه گفتم اهان یه دونه. توی فکر فرو رفتم و این بار فکرم رو به زبون نیوردم و توی دلم گفتم تو هم مثل اسمتی یکتا یه دونه... بعد از اون حرفی بینمون رد و بدل نشد و هر دومون به اسمون خیره بودیم. با ستاره هایی که کنار هم بودن توی ذهنم شکل هایی میساختم تا نفهمیدم کی خوابم برد. این بار تکون های گاری برام مثل گهواره بود و مدت زیادی بود که خوابم برده بود. از نور خورشید که به صورتم میتابید چشم هامو باز کردم و همین که چشم هام باز شد نگاهم به نگاه عمه و طوطی که با تعجب به من خیره شده بودن گره خورد. کمی چشم هامو مالیدم و تازه یاد دیشب که کنار پسر عمه خوابم برده بود افتادم. سرمو چرخوندم و متوجه شدم که سرم روی شونه ی احده. یک دفعه از جا پریدم و خودمو عقب کشیدم. احد هم به خاطر تکون یک دفعه ایه من از خواب بیدار شد و با ترس چند بار پشت سر هم گفت چیشده چیشده؟؟؟ عمه بتول سعی کرد اروممون کنه و گفت چخبره گلی جان؟ اتفاقی افتاده؟ چرا مثل مار گزیده ها میپری بالا یکدفعه ترسیدیم دختر. احد که خیالش راحت شد نفس راحتی کشید و گفت زهره ام ترکید گلی. نمیدونستم چی بگم و جلوی عمه حسابی خجالت زده شده بودم یه کم من من کردم و گفتم من..من.. خوابم برده بود. عمه نگاهی به احد انداخت و اون هم تند تند شروع به توضیح دادن کرد و گفت دیشب ما به این دختر گفتیم توی جاده گرگ هست شروع به لرزیدن کرد و بدجوری ترس برش داشته بود منم گفتم بیاد کنار من بشینه که دلش امن تر باشه بعد رو به من کرد و گفت حالا که چیزی نشده خوابت برده بود. عمه هم لبخندی زد و گفت راست میگه دخترم اتفاقی نیوفتاده که. گفتم اخه.. یکدفعه.. عمه گفت باشه دخترم فهمیدم اشکالی نداره. بین حرف هامون بود که شوهر عمه افسار حیوون رو کشید و کنار جاده نگهش داشت بعد به سمت ما برگشت و بعد از این که صبح بخیری گفت خطاب به عمه ادامه داد لقمه های نون و پنیری که دیشب گرفتی بده بچه ها بخورن گرسنه ان عمه خندید و گفت بچه ها گرسنه ان یا شکم خودت به قار و قور افتاده. حرف عمه باعث خندمون شد و شوهر عمه همینطور که لقمه رو از دست عمه بتول میگرفت گفت چیزی دیگه تا ده نمونده از همینجا بوی اب و ابادی رو حس میکنم. درکی از حرف های شوهر عمه نداشتم و تا به اون روز چیزی از ده و روستا و اب و ابادی نشنیده بودم حتی تا چند وقت قبلش کوچمون رو هم ندیده بودم چه برسه بخوام از ده چیزی بدونم. هنوز توی فکر خوابی که کنار پسر عمه رفتم بودم و با یاداوری نگاه عمه به من هر بار لپ هام گل می انداخت. ولی انگار اونقدری که برای من مهم بود و بزرگش کرده بودم برای اونا اهمیتی نداشت. کم کم خورشید وسط اسمون میومد و هوا گرم تر میشد. شوهر عمه راست میگفت حتی منی که تا حالا ده رو ندیده بودم بوی اب و ابادی رو حس میکردم. صدای پرنده هایی به گوشم میرسید که تا به اون روز چنین صدای گوش نوازی نشنیده بودم عمه میگفت این پرنده ها بهشتی هستن و اوازشون روح ادمو نوازش میکنه. بوی گیاه و درخت به خوبی به مشامم میرسید و دلم میخواست هر چه زودتر به مقصد برسیم. کمی که جلوتر رفتیم توی انبوهی از درخت هایی که سر به فلک کشیده بودن گم شدیم. زیر گاری سبز سبز بود و حالا صدای پرنده ها بیشتر شده بود. شوهر عمه‌گاری رو نگه داشت تا حیوونی که گاری رو میکشید کمی استراحت کنه و یه چیزی بخوره. عمه دوباره سر به سر شوهرش گذاشت گفت اقا دوباره خسته شدی انداختی گردن حیوون بیچاره ؟این که تا شب هم افسارش دست شما باشه راهشو میره. شوهر عمه خندید و جواب داد کوتاه بیا بتول خانم چیزی دیگه تا خود ده نمونده این جنگل فاصله ی کمی تا ده داره قدیم ها که ده دوازده سالم بیشتر نبود بعد از ظهر ها که میخواستم از زیر کار در برم به این جنگل پناه می اوردم و روی تکه سنگی که از خزه پوشیده شده بود میخوابیدم و به همین درخت ها خیره میشدم. طوطی با تعجب نگاهی به اقاش انداخت و گفت این درخت ها اون موقع هم اینجا بودن؟ شوهر عمه جواب داد اره باباجان این درخت ها عمر نوح رو دارن از وقتی من به دنیا اومدم همینجا بودن و هنوزم سر جاشونن. عمه کمی خوراکی از توی ساک حصیریش بیرون اورد و توی دست هامون ریخت. شوهر عمه بعد از این که خوراکی هاش رو خورد به ما اشاره کرد و گفت سوار گاری بشین زودتر برسیم ده همونجا استراحت میکنیم. توی گاری نشستیم عمه مدام زیر لب چیز هایی میگفت و از خدا کمک میخواست گاهی حرف هاشو میشنیدم و گاهی هم لب خونی میکردم.عمه غصه دار بود و با خودش میگفت بی سر پناه اخه کجا بمونیم ببین چطور از خونه و زندگیمون اواره شدیم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚘که امروز روز شماست ⚘محکم تر از همیشه ⚘عاشق تر از همیشه ⚘روزتان را آغاز کنید ⚘که زندگی جز عشق نیست    #صبحتون_بخیروشـادی❤️‍ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🖤 مهدی جان... فقط خدا می‌داند حالِ شما را در ماه #محرم ... 🏴 روح و جانمان فدای سوگواریها و روضه‌های غریبانه‌تان یا صاحب‌الزّمان ▪️ یاربّ المظلوم بدمِ المظلوم عجّل فرج المظلوم #اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیوسه همینطور که چشم میچرخوندم طوطی جلو اومد دستمو گرفت و گفت خوش اومدی گلی خیلی خوشحالم که تو هم باهامون میای. یه کمی نگاهش کردم و گفتم کجا میریم؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت اقام گفته میریم ده دیگه نمیتونیم توی شهر زندگی کنیم اخه اقاجون بدجوری داداش رو کتک زده. از فرصت استفاده کردم و گفتم پسر عمه کجاست اونو ندیدم؟ طوطی جواب داد توی گاری خوابیده پاش اسیب دیده نباید راه بره. خواستم به سمت گاری برم که صدای گریه ی عمه بلند شد با ترس به سمتش برگشتم و فکر کردم اتفاقی افتاده ولی عمه دوتا پسرشو بغل کرده بود و گریه میکرد بعد از اون عروس هاشو در اغوش گرفت و گفت دلم براتون تنگ میشه توروخدا زود کار و بارتونو جمع کنین و بیاین پیش ما. پسر ها سر عمه رو بوسیدن و گفتن میایم ننه اینطوری اشک نریز راه دوری که نمیخواین برین اینجوری برای همه بهتره. یه لحظه به خودم اومدم و زیر لب گفتم همش تفصیر منه. اگه من به خونشون رفت و امد نمیکردم اگه پسر عمه رو تا در خونه ی اقاجون دنبال خودم نمیکشوندم این اتفاق ها نمی افتاد و عمه مجبور نمیشد از بچه هاش دور بشه. غصم گرفت و خیلی ناراحت شدم یه گوشه کز کردم تا گریه زاری ها و خدافظی های خانواده ی عمه با عسگر و عیسی تمام شد و همشون به سمت گاری راه افتادن. پسر عمه کف گاری نشسته بود و همین که چشمم بهش افتاد هول کردم و سلامی دادم. اون هم با صدای گرفته جواب داد سلام چطوری گلی جان؟ ننه ام گفت دست و پات سوخته خدا بد نده بهتری؟ خجالت کشیدم که اون این همه کتک به خاطر من خورده بود و حالا اینطوری احوالمو میپرسید. همینطور که سرم پایین بود گفتم خوبم. عمه دستشو پشت سرم گذاشت و رو به طوطی گفت بیا روی پای من بشین که گلی پاهاشو دراز کنه اذیت نشه. جواب دادم نه نه زشته من پامو دراز نمیکنم. عمه‌گفت کدوم زشتی دخترم پات سوخته جور دیگه ای بشینی اذیت میشی. طوطی روی پای عمه نشست جثه ی ریزی داشت و خداروشکر عمه خیلی اذیت نمیشد من هم به ناچار پاهامو دراز کردم و همینطور که به گاری تکیه داده بودم خوابم برد. وسط راه بود که از تکون های گاری از جا پریدم. عمه و طوطی خواب بودن ولی چشم های پسر عمه توی تاریکی برق میزد و نشونی از باز بودنشون میداد.تا خواستم چشم هامو بدزدم و بیشتر از این بهش خیره نشم اون هم چشم های باز منو دید و با صدای ارومی گفت گلی گلی بیداری؟ برای این که سر و صدا نکنم منم سرمو جلو تر اوردم و گفتم اره بیدارم از تکون های گاری بیدار شدم. پسر عمه خندید و گفت ننه بتول و طوطی رو ببین چه راحت خوابیدن انگار سرشون رو روی بالشت پنبه گذاشتن. من هم ریز ریز خندیدم و گفتم تو اصلا نخوابیدی؟ پسر عمه نچی گفت و ادامه داد باید حواسم به جاده باشه اگه گرگی شغالی چیزی بیاد سمت گاری حیوون رم میکنه اقام بنده خدا تنها چیکار میتونه بکنه؟ با شنیدن اسم گرگ و شغال مو به تنم سیخ شد و گفتم گرگ؟ اینجا گرگ هست؟ پسر عمه گفت اره خب اینجا سگاشم وحشین مثل سگ هایی که توی کوچه ها پرسه میزنن رام نیستن ناسلامتی بیرون شهره. خودمو جمع کردم و گفتم اگه گرگ بهمون حمله کنه چی من میترسم! پسر عمه لبخندی زد و گفت نترس بابا من حواسم هست نمیذارم اب توی دلتون تکون بخوره. یه کم دلگرم شدم ولی با هر صدایی که میومد یه متر میپریدم بالا تا بلاخره پسر عمه توی پیشونیش زد و گفت ای کاش به تو چیزی نمیگفتم بدجور ترس برت داشته.سرمو تکون دادم و گفتم اخه من که تازه چند وقته تونستم پامو از خونه بیرون بذارم بایدم اینطوری بترسم. پسرعمه یه کم خودشو عقب کشید و گفت بیا بیا اینجا کنار من بشین تا ترست کمتر بشه. با خجالت و لپ های گل انداخته خودمو به اون سمت گاری کشیدم ... گفت گردنت درد نگیره یه وقت...از اون همه محبتش قند توی دلم اب میشد. اون زمان نمیفهمیدم که این چه حس و حالیه بهم دست میده کم سن و سال بودم و چیزی از عشق و عاشقی سرم نمیشد با خودم فکر میکردم چون پسر عمه فرشته ی نجاتمه اینطوری دوستش دارم ولی هرچی بزرگتر میشدم بهتر میفهمیدم که بدجوری عاشق پسر عمه شدم....لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد و از خجالت عرق سرد روی پیشونیم نشست سرمو پایین انداختم و همینطور که با انگشت هام بازی میکردم رو به پسر عمه‌ گفتم پسر عمه اسم تو چیه؟بعد این همه وقت من حتی اسمتم نمیدونم. همینطور که به اسمون خیره بود و با چشم هاش ستاره هارو میشمرد گفت اسمم احده احد.. زیر لب تکرار کردم احد... قشنگه! پسر عمه جواب داد ولی از گلی جان که قشنگ تر نیست گلی مثل گل. به سمتش برگشتم و گفتم اسم من میشه مثل گل؟ معنی اسم قبلیمو میدونستم این یکیو نمیدونم. اون هم چشم هاشو به سمتم چرخوند وگفت میشه مثل گل این اسم خیلی بهت میاد چون تو واقعا مثل گلی. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیودو اون روز فکرم حسابی مشغول بود و به جمله ی اخر عمه فکر میکردم. از طرفی خوشحال بودم که قراره شب پسر عمه بیاد دنبالم و منو به خونه ی عمه ببره. اون روز اصلا سمانه و صنم رو توی اون خونه ندیدم و نزدیک های عصر بود که از خاتون شنیدم قهر کردن و هر طوری شده اقاشونو زور کردن که اونارو به خونه ی خاله جونشون بفرسته.با خودم فکر کردم حتما کتکشون زدن ولی خاتون گفت فقط به خاطر این که ننه محترم بهشون گفته کارشون اشتباه بوده و خدا جواب این کارشون رو میده قهر کردن. خنده ام گرفته بود که اینقدر این دو تا دختر لوسن که به خاطر همچین حرف بیخودی قهر کردن توی دلم میگفتم اگه من توی خونه ی اقاجونم چنین کاری کرده بودم حتما سرمو میبریدن و شبونه توی باغچه ی خونه چالم میکردن هیچکسم نمیفهمید که منو کشتن و جنازمو چال کردن. هر چی به شب نزدیک تر میشدیم هیجانم بیشتر میشد و چشم به در دوخته بودم تا ببینم شوهر عمه و پسرش کی میان دنبالم. بلاخره انتظارم به سر رسید و بعد از شام بود که صدای در خونه به گوش رسید. زود تر از همه من هول کردم و از جام بلند شدم. حاجی اقا نگاهی بهم انداخت و بعد از این که ننه محترم چشم و ابرویی بهش اومد بلند شد و به سمت در راه افتاد. خواستم دنبالش برم که ننه محترم دستمو گرفت و گفت صبر کن دخترم ممکنه کسی دیگه پشت در باشه بهتره اول مطمئن بشیم شوهر عمته بعد تورو جلو بفرستیم. سر جام ایستادم ولی روی پام بند نبودم و میخواستم هرجوری شده سرک بکشم تا بلاخره حاجی اقا از جلوی در کنار رفت و بعد از این که یا اللهی گفت دو مرد با صورت های پوشیده وارد خونه شدن. از ترس خودمو پشت سر ننه محترم قایم کردم که حاجی اقا گفت نترس دخترم شوهر عمته. سرکی کشیدم و شوهر عمه که حالا شالی که به صورتش بسته بود رو باز کرده بود دیدم. مردی که‌ کنارش بود نمیشناختم ولی شوهر عمه اونو پسرش معرفی کرد و متوجه شدم که عمه بتول بچه های دیگه ای هم غیر طوطی و پسر عمه داره. شوهر عمه سلامی به افراد داخل حیاط کرد و رو به من گفت گلی جان از خانواده ی حاجی اقا خداحافظی کن چون معلوم نیست کی دوباره میتونی ببینیشون. نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته ولی طبق گفته ی شوهر عمه با همه خداحافظی کردم و یه دل سیر ننه محترم و خاله خاتون رو بغل کردم و به سمت در راه افتادیم. حاجی اقا قبل از ما از خونه خارج شد و یه سر و گوشی اب داد و بعد رو به شوهر عمه گفت امنه پسرم خدا پشت و پناهتون مراقب این دختر باشین من قول خوشبختیشو به خدا دادم. به خاطر سوزش پام سختم بود تند راه برم و اروم اروم دنبال شوهر عمه و پسرش راه میرفتم تا بلاخره شوهر عمه به سمتم برگشت و گفت دخترم اینطوری دیرمون میشه نمیتونی تند تر بیای؟ پسرش گفت اقا مگه ندیدی ننه بتول چی گفت دختره دست و پاهاش سوخته. شوهر عمه عه عه عه ای گفت و رو به پسرش گفت دیرمون میشه کولش کن زودتر برسیم مادر و خواهرت منتظرن. پسر عمه منو روی دوشش انداخت و قدم های بلند تری برمیداشتن تا زودتر به مقصد برسیم. توی اون تاریکی مسیر اصلا به چشمم اشنا نمیومد و از یه جایی به بعد فهمیدم که به سمت خونه ی عمه نمیریم. طبق گفته ی شوهر عمه به سمت جاده ای که از شهر خارج میشد میرفتیم تا اونجا به عمه و بقیه برسیم. بلاخره پسر عمه که اسمش عسگر بود منو پایین گذاشت و عمه تند تند به سمتم اومد و با صدایی گرفته گفت خوبی گلی جان؟ دست و پاهات که درد نگرفت؟ عسگر جلو تر اومد و گفت نه ننه نذاشتیم اب توی دلش تکون بخوره تا اینجا کولش کردم که راه نره. عمه بتول پیشونی عسگر رو بوسید و گفت خدا ازت راضی باشه پسرم. عمه دست منو گرفت و به سمت جمعیتی که اون طرف تر کنار گاری ایستاده بودن راه افتاد. زنی کم سن و سال جلوتر اومد و رو به عمه گفت ننه بتول اینه گلی جانی که اینقدر تعریفشو میکنی؟ عمه بتول سرشو تکون داد و گفت خودشه دخترم. زن جلوم نشست و دستی به صورتم کشید و گفت من بلورم گلی جان زن عسگر اقا خیلی دلم میخواست ببینمت. به زور لبخندی زدم و توی ذهنم داشتم حساب میکردم که این زن یعنی عروس عممه؟ بعد از اون زن دیگه ای کنارش نشست و گفت منم نازکم مثل تو که پشت اسمت جان داری به من هم نازک جان میگن. جاری بلورم زن عیسی پسر عمه ات.نگاهی به عمه انداختم حسابی گیج شده بودم و نمیفهمیدم کی به کیه. عمه دستشو سر شونه ی نازک جان زد و گفت گیجش کردین دخترمو یکی یکی خودتون رو معرفی کنین. بین حرف های عمه بود که پسری شبیه به پسر عمه جلو اومد و گفت تا خانما حسابی گیجت کردن منم بگم که عیسی ام پسر عمه ات. اصلا حواسم به اونا نبود و چشم میچرخوندم پسر عمه رو پیدا کنم. توی دلم میگفتم این همه مدته اونو میشناسم ولی اسمشو نمیدونم یعنی اسم همه رو میدونستم غیر اونی که باید بدونم. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سیویک بیام برنجو ابکش کنم شما دوتا برای چی بلند میکنین. نگاهم سمت زهره رفت و قبل از این که بخوام جوابی بهش بدم جیغم هوا رفت. سمانه دیگ رو روی دستم ول کرد و اب هایی که در حال قل خوردن بود روی دست و پام ریخت از شدت سوزش بالا و پایین میپریدم و صدام قطع نمیشد. زهره که حسابی هول کرده بود بچه ای که بغلش بود دست یکی از دختر ها داد و به سمت من دوید. حاجی اقا و بقیه ی مرد های خونه هم از سر و صدای من بیدار شده بودن و یک دفعه به سمت حیاط اومدن. زهره مثل مرغ پرکنده دور من میدوید و توی سرش میزد. لباسام به تنم چسبیده بود و زهره میگفت دست نزن که اگه لباستو تکون بدی گوشت تنت هم باهاش کنده میشه. حاجی اقا تند تند از پله ها پایین اومد‌و گفت چه خبره چه بلایی سر این دختر اومده مگه هزار بار نگفتم امانته چیکارش کردین. همون موقع بود که ننه محترم هم درو باز کرد و وارد خونه شد و با دیدن من دو دستی توی سرش زد. صنم و سمانه سریع خودشون رو به گوشه ی دیوار رسوندن و یه گوشه نشستن و اصلا چیزی به روشون نمی اوردن. ننه محترم که با تجربه تر از همه بود سر شونه ی خاتون زد و گفت بدو دخترم بدو برو یه قیچی بیار باید لباسش رو قیچی کنیم نمیتونیم از تنش در بیاریم گوشتش کنده میشه. بعد به حاجی و مرد ها اشاره کرد به اتاق برگردن تا من معذب نشم. همینطور که کنارم نشسته بود و لباسم رو قیچی میکرد و اروم اروم از روی پوستم که سوخته بود برمیداشت یه نگاهی بهم انداخت و گفت چه اتفاقی افتاد؟ با هق هق جوری که نفسم بالا نمیومد با گوشه ی چشمم به دخترا اشاره کردم و گفتم سمانه وسط راه دیگ رو ول کرد و روی دست و پای من ریخت... انتظار داشتم ننه محترم از جاش بلند بشه و حسابی خدمت سمانه برسه ولی اون نگاه گذرایی به چهره ی سمانه که کنار خواهرش صنم نشسته بود و چیز هایی با هم پچ پچ میکردن انداخت و رو به عروس ها گفت باید یه فکر درست و حسابی برای این دختر ها بکنیم اینطوری نمیشه دیگه هر کاری دلشون میخواد میکنن. بعد از اون ننه محترم روی دست و پام که سوخته بود روغن زد و روشون ارد و شکر ریخت خودش میگفت اینطوری تاول نمیزنه و دست و پات قشنگ میمونه. تا شب بدجوری میسوختم و از شدت سوزش اشکم بند نمیومد‌ اینقدر حالم بد بود که کاملا یادم رفته بود سراغ عمه و خونوادشو بگیرم. اونا هم چیزی نگفتن و بعد از این که شام خوردم بهم جوشونده ای دادن تا راحت تر بخوابم. صبح روز بعد کمی حالم بهتر بود. با دست هام چشم هامو مالیدم تا خواب از سرم بپره و وقتی چشمم از پنجره ی اتاق به اسمون افتاد متوجه شدم که بیشتر از هر روز خوابیدم. ننه محترم راست میگفت اون جوشونده کار خودشو کرده بود و منو به خواب عمیقی فرو برده بود. یه کم که حواسم جمع تر شد احساس کردم صدای عمه رو میشنوم. اول با خودم گفتم فکر و خیال برم داشته ولی نه انگار عمه اونجا بود. از جام بلند شدم درست نمیتونستم راه برم و سوزش پام بدجوری اذیتم میکرد ولی هرجوری بود خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن عمه شروع به دویدن کردم. ننه محترم که متوجه ی من شده بود از جاش بلند شد و گفت عه عه عه دختر چیکار میکنی تو باید استراحت کنی مگه نمیبینی دست و پات هموز سوزش داره؟ عمه اغوششو برام باز کرد و گفت دورت بگردم‌. عمه برات بمیره که به این حال و روز افتادی کاش دیروز هم پیش خودم بودی تا این بلا سرت نمیومد. ننه محترم شرمنده شد و همینطور که سرش رو پایین انداخته بود گفت چی بگم بتول خانم از خجالت روم نمیشه سرمو بالا بیارم کاش این دختر رو توی خونه تنها نمیذاشتم. عمه همینطور که منو بغل کرده بود دستشو سر شونه ی ننه محترم زد و گفت این چه حرفیه محترم خانم اتفاقه تقصیر شما که نبوده بلاخره بچه ان به هم حسادت میکنن. به عمه چشم دوختم و گفتم‌ عمه جون اومدی منو با خودت ببری؟ عمه گفت اره دخترم میبرمت ولی شب ،توی روز نمیشه میترسم اقام برامون کشیک گذاشته باشه و تورو ازمون بگیرن. دلم غصه دار شد و گفتم یعنی باید تا شب اینجا بمونم؟ ننه محترم خیلی ناراحت شد و دوباره رو به عمه بتول گفت خدا مارو ببخشه ببین توی این خونه چی به این دختر گذشته که یه لحظه هم نمیخواد اینجا بمونه. عمه به جای من جواب داد اینطوری نیست. محترم خانم دلش برای ماها تنگ شده مگه نه گلی جان؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و حرف دیگه ای نزدم که ننه محترم رو بیشتر از این ناراحت نکنم. عمه بعد از این که چایی دیگه ای خورد. از جاش بلند شد و گفت پس من دیگه زحمتو کم کنم. محترم خانم فراموش نکنین چیزی از حرف هامون به کسی نگین شب اقامون و پسرمو میفرستم دنبال گلی... و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت. حسابی کنجکاو شده بودم و بعد از رفتن عمه رو به ننه محترم کردم و گفتم چیو به کسی نگین؟ ننه محترم یا علی گفت و همینطور که از جاش بلند میشد گفت خودت شب متوجه میشی دخترم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_سی اونا خیلی بیشتر بودن ولی خب پسر و شوهر بتول خانم و چند تا همسایه هاشونم به خاطر سر و صدا از خونه هاشون بیرون اومدن و هر طوری بود عقب روندیمشون. ننه محترم سری از روی تاسف تکون داد و گفت بلایی که سر کسی نیومد؟ حاجی با مهربونی نگاهی به چشم های ننه محترم انداخت و بعد به دستش اشاره کرد. ننه محترم گفت والا حاجی من هرچی بالا رفتم پایین اومدم گفتم شما نرو سنی ازت گذشته مگه به حرفم گوش دادی که حالا دست شکستتو برام اوردی؟ بعدم من منظورم خونواده ی بتول خانم بود. حاجی اقا جواب داد پسر بیچاره اش خیلی کتک خورد ولی خب مثل پسرای ما زخم و کبود شده فکر نکنم چیز جدی ای باشه. با شنیدن با شنیدن این حرفش دلم هزار تکه شد و پیش پسر عمه پر کشید.دوباره از فکرم بیرون نمیرفت و حسابی نگرانش شده بودم ولی هیچ جوره جرات از خونه بیرون رفتن اونم رفتن به خونه ی عمه رو نداشتم. ننه محترم نگاهی بهم انداخت و خطاب به حاجی گفت بتول خانم چی؟ حالش خوبه؟ اون زن شکننده ایه نمیتونه این همه درد و غمو تحمل کنه. حاجی گفت چی بگم‌والا صدای جیغ و شیونش هنوز توی گوشمه بعد از این که یه کم جیغ و داد کرد صداش قطع شد فکر کنم زن بیچاره از حال رفته ولی خب زن های همسایه به دادش رسیدن نذاشتن همینطور کف حیاط بمونه.ننه محترم گفت خیر حاجی اقا دل من اینطوری اروم نمیگیره باید برم یه دلجویی از بتول خانم بکنم و همینطور که از جاش بلند میشد عروس هاشو صدا زد. خاتون و بقیه ی عروس ها به سمتش اومدن و گفت دوتاتون با من بیاین زشته تنها برم. میخواستم بگم‌ منم میام ولی میدونستم نه اونا منو میبرن نه رفتنم درسته و کلا به صلاح کسی نیست. همونجا یه گوشه کز کردم که یکی از عروسای ننه محترم گفت ننه امروز اینقدر دلمون اشوب بود که به فکر ناهار نبودیم و هیچی بار نذاشتیم. خاتون ادامه داد ما دو تا بیایم زهره هم باید حواسش جمع بچه ها باشه پس کی ناهار درست کنه؟ یک دفعه از جام بلند شدم و گفتم من درست میکنم. همشون به سمتم‌ برگشتن و انگار که حرف عجیبی بهشون زده باشم با تعجب نگاهم کردن. از طرفی برای من عجیب بود که هیچکدوم از دختر های اون خونه که حتی از من هم بزرگتر بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن و حتی یه پلو بلد نبودن ابکش کنن. ننه محترم یه نگاهی به خاتون انداخت و گفت اخه این دختر دست تنها چیکار کنه؟ چند قدم جلو اومدم و گفتم بلدم توی اون خونه تنها غذا درست میکردم امروزم درست میکنم. خاتون گفت نه اینطوری نمیشه صنم و سمانه هم کمکت میکنن اونا از تو بزرگترن زورشون بیشتره بلاخره کاری از دستشون بر میاد. صنم و سمانه که گوشه ی حیاط نشسته بودن شاخک هاشون جنبید ولی چیزی به روی خودشون نیوردن و فقط یه نگاه گذرا به ما انداختن و مشغول کار خودشون شدن. زهره جلو تر رفت و چیز هایی در گوش ننه محترم گفت اونم به سمت دختر ها راه افتاد کنارشون نشست و شروع به نوازش موهای سمانه کرد. سمانه خودش رو از زیر دست ننه محترم بیرون کشید و اون طرف تر نشست. ننه محترم که نمیخواست بچه هارو معذب کنه دستشو عقب کشید و گفت دخترم شما ها که کاری ندارین بلند شین کمک این دختر کنین ناهار درسته کنه نگاه کنین اقاتون و عمو هاتون گرسنه ان بچه ها گرسنه موندن خودتونم‌ کم کم شکمتون به قار و قور میوفته کمک کنین به هم زودتر غذا اماده بشه.دختر ها جوابی به ننه محترم ندادن و اونم وقتی دید دخترا حرفی نمیزنن و الکی دارن وقتشو میگیرن بلند شد و با عروس هاش از خونه بیرون رفت. امیدی به سمانه و صنم نداشتم و خودم به سمت مطبخ رفتم یه کم اونجا و یه کم توی زیر زمین خونه سرک کشیدم تا دستم بیاد چیا توی خونه هست و بعد تصمیم بگیرم چی درست کنم. دختر ها هنوز همونجا نشسته بودن و من مشغول خرد کردن پیاز شدم. کم کم سر و کلشون پیدا شد و همینطور دم مطبخ ایستاده بودن و به کار های من نگاه میکردن. گه گاهی نگاهی به هم می انداختن و چیز هایی میگفتن و ریز ریز به من میخندیدن حسابی حرصم میگرفت ولی چیزی بهشون نمیگفتم و مشغول کار خودم بودم. یک ساعتی از رفتن ننه محترم و عروس هاش گذشته بود و من برنج از قبل خیس کرده بودم و توی اب ریخته بودم تا کمی نرم شه و بعد از اون ابکش کنم و بذارم دم بکشه . دو تا پارچه برداشتم تا دیگ رو از روی چراغ بردارم و برنج رو لب حوض ابکش کنم که یکی از دختر ها که بزرگتر بود جلو اومد‌و گفت دیگ به این بزرگی رو چجوری میخوای تنها برداری صبر کن منم کمکت کنم. از خوشحالی لبخندی روی لبم نشست و با خوشحالی لبخندی روی لبم نشست و با مهربونی ازش تشکر کردم و یکی از پارچه هارو دستش دادم تا اون طرف دیگ‌ رو بگیره و کمک تا لب حوض بیاره همین که از مطبخ بیرون اومدیم زهره عروس ننه محترم که لب ایوون نشسته بود از جاش بلند شد و گفت عه عه عه دخترا چیکار میکنین خب منو صدا میزدین ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دختر_بس #قسمت_بیستونه حاجی اقا نچی گفت و ادامه داد اینطوری نمیشه. اینا حرمت موی سفید منم نگه نمیدارن که بخوان در نبود من به حرف پسرا گوش بدن خودم باید اونجا باشم و از خونه بیرون رفت. خیلی دلم میخواست همراه حاجی اقا برم ولی جرات نمیکردم که حرفی بزنم و دوباره با اقاجونم رو به رو بشم. بعد از رفتن حاجی اقا هممون همینطوری توی حیاط نشسته بودیم اینقدر نگران بودیم که دست و دل کسی به کار نمیرفت و حتی ناهار هم درست نکرده بودن. هر دقیقه برام به اندازه ی چند روز میگذشت و اون روز زمان بدجوری دیر میگذشت. ننه محترم حسابی کلافه بود و نگران بود که بلایی سر حاجی اقا بیاد. بلاخره بعد از نیم ساعت سر و کله ی پسری که به بازار فرستاده بودن پیدا شد و با صدای در خونه بی اختیار هممون از جامون بلند شدیم و ننه محترم جلو تر از همه با اون پا دردش تند تند به سمت در رفت تا از ماجرا سر در بیاره همین که در باز شد متوجه شدیم که همه ی مرد های خونه برگشتن. عروس ها حجابشون رو درست ننه محترم جلو تر از همه با اون پا دردش تند تند به سمت در رفت تا از ماجرا سر در بیاره همین که در باز شد متوجه شدیم که همه ی مرد های خونه برگشتن. عروس ها حجابشون رو درست کردن ولی اینقدر غافلگیر شده بودن که دین و ایمان از یاد همه رفته بود. لباس های مرد های خونه پاره پوره بود و از گوشه ی لب ها و دماغ هاشون خون میچکید سر پسر بچه شکسته بود و مادرش شروع به جیغ زدن کرد. اخر از همه حاجی اقا که قیافه اش حسابی توی هم بود و زیر دستش رو گرفته بود وارد خونه شد. خاتون جلو دوید و زیر بغل ننه محترم رو گرفت تا زمین نخوره. شوک بدی بهش وارد شده بود و دیدن عزیزاش توی اون حال براش سخت بود. همینطور که ننه محترم رو به سمت تخت کنار حیاط میبرد رو به شوهرش کرد و گفت اقا این چه سر و وضعیه چه بلایی به سرتون اومده؟ شوهرش به یکی دیگه از پسر ها اشاره کرد و گفت برو پسر برو سراغ شکسته بند بگو بیاد اینجا این زخم های مارو ببنده دست حاجی اقا هم شکسته فکر کنم باید یه فکری براش بکنیم. پسر یه نگاهی به دور و برش انداخت و بدو بدو از خونه بیرون رفت. من هاج و واج مونده بودم و بیشتر از هر چیزی از این خجالت میکشیدم که خانواده ی من این بلاهارو به سر این مرد ها اوردن. یه نگاه به ننه محترم انداختم و بدو بدو به سمت مطبخ رفتم. یه پارچ رو پر از اب کردم و با چند تا لیوان برگشتم. همونطور که حدس میزدم همه تشنه بودن و پارچ خیلی زود خالی شد. تا دوباره پارچو اب کنم و برگردم پسر بچه با شکسته بند برگشته بود و اون هم با دیدن وضعیت خونه هاج و واج موند. قبل از همه به سر پسر بچه رسیدگی کرد چون خون زیادی ازش میرفت و وضعیتش از همه بدتر بود. ننه محترم که یه کم از شوک بیرون اومده بود از جاش بلند شد و همینطور که اروم اروم اشک هاشو پاک میکرد به سمت مطبخ رفت. دنبالش رفتم و از پشت در سرک کشیدم یه تخم مرغ محلی برداشت و با زردچوبه قاطی کرد بعد به سمت من برگشت ظرفو دستم داد و یه تکه پارچه ی تمیز هم اورد و به سر بچه بست. شکسته بند دست اقاجون رو بست و بقیه رو هم یه نگاهی انداخت و گفت که مشکل خاصی نیست. شکسته بند رفت و اوضاع که یه کم اروم تر شد. بیشتر مرد ها توی اتاق دراز کشیدن ولی حاجی اقا همینطور لب تخت نشسته بود و همینطور که دست هاشو توی هم قفل کرده بود به زمین خیره بود. ننه محترم هم کنارش نشسته بود ولی حرفی نمیزد که یک دفعه حاجی اقا گفت عجب... ننه محترم بهش نگاهی انداخت و گفت چی شد حاجی انگار به حرف اومدی. حاجی دست هاشو کمی به هم مالید و گفت در عجبم حاج خانم واقعا از این خانواده در عجب موندم که چطور با همخون خودشون این کارو میکنن. از تعجب زبونم نمیچرخه حرفی بزنم که بخوام چیزی تعریف کنم. یه گوشه ی حیاط ایستاده بود و همینطور که انگشتم توی دهنم بود گوشم به حرف های حاجی اقا بود بعد از کلی من من کردن شروع به حرف زدن کرد و گفت خداروشکر به موقع رسیدیم ولی من فکر اینجاشو نکرده بودم که حاج رمضون میره کل بازارو جمع میکنه با خودش میاره. غیر پسر ها و نوه های خودش بیشتر حجره دار های بازار رو هم جمع کرده بود و توی گوششون خونده بود که پسر این خونه ناموس مارو لکه دار کرده بود. اونام چشمشون رو روی همه چیز بسته بودن و با چوب و چماق به سمت خونه ی بتول خانم اومدن. والا ما اول خواستیم با حرف و صحبت حلش کنیم و به پسرا گفتم براشون توضیح بدن که اینطوری نیست و اینجا خونه ی عمه ی دخترمونه ولی انگار همه کور و کر شده بودن نه گوششون چیزی میشنید و نه چشمشون چیزی میدید. همینطور مارو به سمت جلو هول میدادن و میخواستن هرطوری شده بریزن توی خونه. اخر سر یکیشون با قادر که جلوی در ایستاده بود دست به یقه شد و بقیه هم ریختن سرش. ما هم نتونستیم بیکار بشینیم و دعوامون شد. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا