کانال ایتا 💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎

﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344

ورود به کانال

ورود به نسخه وب

مطالب کانال ایتا 💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎

منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
#باند_پرواز✈️ #قسمت14🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل مرادی، تو کی هستی؟! من کی‌ام؟! چرا باید الان، اینجا، یه شهید هم‌نام و همسن خودم باشه؟! می‌خواستی من رو تنبیه کنی؟! می‌خواستی روی من رو کم کنی؟! هان؟! من که آدم بدی نبودم. فقط...فقط اون‌قدر خسته و دلخور بودم که می‌خواستم از همه چیز و همه کس فرار کنم...از مامان که این‌قدر بهم گیر می‌داد...! در ذهن، صدای مادرش اکو شد. _نمازت رو خوندی؟! کی نماز خوندی؟! چرا من ندیدم؟! اصلاً وضو گرفتی؟! پاشو دوباره وضو بگیر ببینم. تو الان روزه‌ای، نمیشه چیزی بخوری. فهمیدی...؟! نفسش‌هایش را به شدت بیرون داد. چشم‌هایش را بست و مشت‌هایش را گره کرد. _خسته‌ام! از بابا که هیچ‌وقت نبود. از کسی که بعد سیزده سال، یه خواهر بهم داد و نذاشت دلم به بودنش خوش باشه! سهمم از دلخوشیش دو سال بود...فقط دو سال! الانم یه سنگ قبر خاک گرفته، شده نشونیش. باشه، اصلاً من گناه کرده بودم. اون بچه که بی‌گناه بود. کاری به کسی نداشت. اون که تا زبونش باز شد، بعد مامان و بابا، گفت حسین! چرا باید ازم می‌گرفت، وقتی تنها دلخوشی توی دنیام بود؟! حتی واسه همون حسین هم براش نذر گرفتیم، ولی شفا نداد! چرا؟! نفس عمیقی کشید. _میگن پسر شیرخواره خودشم کشته شده. به شفا دادن باشه، باید اون رو شفا بده. نه؟! هزار بار از همین آقای رستمی این سوالا رو پرسیدم. همش سرش رو انداخته پایین و گفته "حکمت، مصلحت، تقدیر." شاید درست میگه. شاید همون باشه. ولی من، اندازه‌ی تموم آدمایی که اینجان، دلم برای خواهر کوچولوم تنگ شده...‌! یک‌باره بغضش شکست و گریه کرد. صورتش خیسِ اشک شد. چند دقیقه که گذشت و کمی آرام‌تر شد، پشت دستش را به صورتش کشید و گفت: _الان من با چه رویی برم حرم؟! برم چی بگم؟! بگم کی‌ام؟! بگم چی‌ام؟! اصلاً چه‌جوری بگم که...! می‌دونی داداش، همش توی این فکر بودم برم وایسم جلوش و هرچی چرت و پرت از دهنم در میاد، بهش بگم. ولی الان نمی‌دونم! نمی‌دونم چیکار کنم. نه راه برگشت دارم، نه راه پیش. بخوامم برگردم، چشم توی چشم پدرش میشم! سرش را انداخت پایین و با خودش زمزمه کرد: _روی اونجا رفتن رو هم ندارم! پیرمردی با محاسن سفید شانه زده، به داریوش نزدیک شد. با لهجه‌ی شیرین آذری گفت: _بلند شو پسر جان! بلند شو که خدا خوب به دلت نظر کرده! از داخل موکب حواسم بهت هست. پاشو که می‌خوام بقیه راه‌ رو با کسی برم که خدا بهش نظر ویژه داره! _آقا لطفاً مزاحم نشو. تنهام بذار! _حال خوبت رو خریدارم پسر. بلند شو! بالاخره پیرمرد آن‌قدر با داریوش حرف زد تا آرام شد! بوی ذغال و آتش، فضا را پر کرده بود. دود اسپند مثل ابری کوچک و خاکستری، در هوا می‌چرخید و با باد پنکه‌های بزرگ میان راه، در هوا ناپدید می‌شد. بوی قهوه‌ی تازه، مشامش را نوازش می‌داد. پیرمرد دست داریوش را گرفت و به سمت موکبی کشاند و گفت: _حتماً تو هم خسته‌ای. بیا بریم یه‌کم استراحت کنیم. داریوش بی هیچ حرفی همراه او شد. _نظرت چیه بریم اونجا یه قهوه بخوریم؟! بدون اینکه منتظر جواب بماند، او را به سمت موکب‌ سمت چپش، یعنی موکب شباب المهدی کشاند. وارد موکب شد. مردی با هیکلی تنومند، دشداشه‌ای سیاه بر تن، موهای سیاهِ فرفری، به عربی پرسید که قهوه میل دارید یا خیر؟! آن‌ها متوجه منظور او نشدند. کسی در گوشه‌ای از چادر دراز کشیده و کلاهی روی صورتش گذاشته بود. بدون هیچ حرکتی گفت: _می‌پرسه قهوه می خورید؟! پیرمرد با اشتیاق سرش را تکان داد. _بله، حتماً. نعم...نعم! چند لحظه بعد مرد عرب با دو فنجان قهوه و دو تکه‌ شیرینی برگشت. تشکر کردند. با اشتها شیرینی را که شبیه باقلوای ایرانی بود، همراه قهوه خوردند. کمی بعد، پیرمرد گوشه‌ای دراز کشید و داریوش قبول کرد بقیه‌ی راه را با او همسفر شود. داریوش راحت نبود. پاهایش اذیت می‌کرد. شروع کرد به ماساژ دادن کف پاها. چهره‌اش از درد و خستگی درهم رفت. مرد عرب که متوجه‌ی ناراحتی او شده بود، خیلی زود تشتی پر از آب سرد برایش آورد. پاهای داریوش را داخل آب گذاشت و خودش شروع کرد به ماساژ دادن. داریوش هرچه تلاش کرد، نتوانست مانع این کار او شود. فقط توانست با گفتن "شکراً" او را متوجه‌ی قدردانی خود کند. بیشتر خستگی پاهایش از بین رفته و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود. همان‌طور که به دیوار موکب تکیه داده بود، نشسته خوابش برد. نفهمید چقدر خوابیده که با تکان‌های دست پیرمرد بیدار شد. بی‌درنگ به راه افتاد. چند عمود بیشتر نرفته بود که اذان صبح شد. نگاهی به عمود مقابلش انداخت. شماره‌ی هزار و سیصد و نود. دقیقاً شانزده عمود دیگر مانده بود تا عمود سلام. غرغری کرد: _باز خوابم برد. الان دیر می‌رسم و آقای رستمی میگه بازم مدرسه‌ات دیر شد پسر! قدم‌هایش را تندتر کرد...! #پایان_قسمت14✅ 📆 #14030617 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#معرفی_کتاب📚 #گزارشی📝 نام: اینجا آلونک ننه علی است🏠 نویسنده: سیاوش امیری✍ تعداد صفحه: 233📃 خلاصه: ننه فتح‌اللهی مرشت معروف به ننه‌علی، مادر شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست است که تابستان سال 57 در شهر اهواز و حین پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره) دستگیر و به علت شدت شکنجه‌های ساواک به شهادت رسید. کتاب "اینجا آلونک ننه‌ علی است" یادواره مستندی از غربت و مظلومیت ننه علی است که بعد از 20 سال زندگی بر سر مزار پسرش، سوم اسفند سال 90 درگذشت. علاوه بر اشاره‌هایی کوتاه به زندگی بیش از 20 سال ننه علی بر سر مزار فرزند شهیدش، در این کتاب به رخداد تخریب آلونک ساده ننه علی نیز پرداخته شده است. این کتاب مستندات، خبرها و گزارش‌هایی را که درباره این موضوعات در رسانه‌های مختلف کشور درج شده، شامل می‌شود🤓 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
اینارو ببینید حالتون خوب که هست خوبتر شه...جانم
کری‌خوانی پادشاه والیبال نشسته ایران: ما حالاحالاها اینجا هستیم @BisimchiMedia
🥇هشت‌طلایی و پُرافتخار مثل والیبال نشسته ایران در پارالمپیک 🏐 تیم ملی والیبال نشسته ایران در فینال پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس مقابل بوسنی و هرزگوین با نتیجه ۳-۱ به پیروزی رسید و فاتح مدال طلا شد. 🏐 این هشتمین مدال طلای تیم ملی والیبال نشسته ایران در ادوار مسابقات پارالمپیک است. @BisimchiMedia
افتخار کردم که باهاش هم‌وطنم!🇮🇷
خدایی خیلی عالیه👌 از دستش نده #نکات_محشر 🌿🤍"کافه مقاله اطلاع رسانی" ╰❥ 𝙅𝙤𝙞𝙣➺ :•. @cafearticle ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ   ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ⌟🍃🌸°.
کسب مدال طلای پارالمپیک پاریس توسط خادم حرم مطهر حضرت معصومه(س) | پایگاه خبری آستان مقدس https://news.amfm.ir/2024/09/06/%da%a9%d8%b3%d8%a8-%d9%85%d8%af%d8%a7%d9%84-%d8%b7%d9%84%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%be%db%8c%da%a9-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%b3%d9%87-%d8%aa%d9%88%d8%b3%d8%b7-%d8%ae%d8%a7/
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
#باند_پرواز✈️ #قسمت13🎬 در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطره‌ای، در دریای زائران حل شده بود‌. چند قدم جلوتر، چشمش به پیرمرد چهارشانه‌ای افتاد که با پاهای پینه بسته، پسری را در ویلچر، هل می‌داد. زنی عرب، کودک پنج شش ماهه‌اش را درون سبد میوه‌ای گذاشته بود و با ریسمانی آن را می‌کشید. جلوتر رفت. چیزی دید که مثل تیر از قلبش گذشت. پسری حدود سی ساله، بدون دو دست، عکس حضرت عباس را به کوله‌ی مشکی‌اش وصل کرده بود. روبه‌روی مردی ایستاده بود و او، لیوان آب را برایش گرفته بود تا تشنگی‌اش رفع شود. برای چند لحظه غرق آن، تصویر شد. وارد موکبی شد که برایش تازگی داشت. محوطه‌ی بزرگی را چادر کشیده بودند. ریسه‌های سبز و سفید و قرمز از بالای سقف آویزان شده بود. هردو طرف، به ردیف میزهای پلاستیکی چیده بودند. روی آن‌ها رومیزی با طرح گل سرخ کشیده شده بود. روی میزها با فاصله، چند سینی لقمه‌ی نان و پنیر و سبزی بود و در کنار هر سینی، کاسه‌ای میوه حاوی سیب و آلو قرار داشت. کلمن‌های بزرگ پر از شربت، کنار هم در ورودی چادر گذاشته بودند. چند نفر با خوش‌رویی از زوار پذیرایی می‌کردند. نوحه‌ی یاد امام و شهدا پخش می‌شد. عده‌ای سینه زنی می‌کردند. ته چادر عده‌ای در حال استراحت بودند. مردی میان‌سال که قدی کوتاه داشت، مقوایی سرخ را روی پیراهن آبی، از گردن آویخته بود. روی آن نوشته بود "من دکتر امام خمینی بودم." بعضی‌ها با او عکس می‌گرفتند. عده‌ای هم نگاهی به صورت لاغر و کشیده‌اش می‌انداختند و بی‌تفاوت رد می‌شدند. عکسی تمام قد از شهید سلیمانی و ابومهدی و چند شهید دیگر را در سنگری نمادین، گذاشته بودند که مردم، برای گرفتن عکس با آن‌ها صفی تشکیل داده بودند. پوستر بعضی‌ها را روی گونی، به دیوار سنگر چسبانده بودند. در کنار آنجا، خانمی پشت مانیتور نشسته بود و کاری انجام می‌داد. داریوش جلو رفت و پرسید: _ببخشید این‌جا چه‌خبره؟! خانم‌ چادرش را کمی جلوتر کشید و جواب داد: _همان‌طور که از اسم موکب مشخصه، اینجا موکب شهداست. کار ما فرهنگیه و شهدای سپاه قدس رو به زائران معرفی می‌کنیم. یه سری عکس از شهدا هم روی میز کناری هست که زوار، بعد از آشنایی با زندگی‌نامه این شهدای گران‌قدر، به نیابتشون تو مسیر مشایه قدم برمی‌دارند و زیارت می‌کنند. این شهدا میشن رفیق شهید زوار! _رفیق شهید؟! _بله درسته، رفیقِ شهید! رفیق شما کیه؟! داریوش نتوانست چیزی از حرف‌های خانم درک کند. تشکر کرد و رفت. چند قدم که فاصله گرفت، خانم صدا زد: _اگه تو فامیل و دوست و آشنا، شهیدی دارید، مشخصاتش رو بدید تا عکسش رو براتون چاپ کنم. داریوش با خود گفت: _شهیدمون کجا بود؟! چند قدم رفت. گوشه‌ی لبش بالا کشیده شد. زمزمه کرد: _هه شهید! یه عکس گذاشتن اونجا به اسم شهید. از کجا معلوم که شهیده؟! در همان لحظه فکری به ذهنش رسید. بی‌اختیار بلند خندید و برگشت. _عکس اینا که رفتن سوریه رو دارین؟! _بله؛ عکس هرکسی که به عنوان شهید توی بنیاد شهید ثبت شده باشه، هست. در دل قهقهه‌ای زد. _اسم شهیدتون؟! _ها...ابوالفضل مرادی! چند لحظه گذشت. _بله اسمش جزء شهدا ثبت شده. الان عکسش رو نشونتون میدم. زیرلب نجوا کنان گفت: _که من شهید شدم ها؟! الان رسواتون می‌کنم. _ ببینید خودشه؟! کم مانده بود چشمان داریوش از حدقه بیرون بزند. عکس جوانی مقابل چشمانش روی صفحه‌ی مانیتور به صورتش لبخند می‌زد. «شهید مدافع حرم ابوالفضل مرادی. هجده ساله، از کرمان.» یک‌دفعه پاهای داریوش سست شد. رنگ صورتش مثل ماست سفید شد و وا رفت. چنان عرق کرد که گویی مشتی آب بر صورتش پاشیده باشند. آرام بر زمین نشست. _آقا چی شد؟! حالتون خوب نیست؟ شهید از نزدیکان بودن؟ آقا حیدر، این آقا حالش بد شد. لطفاً یه لیوان شربت براش بیار. آقا حیدر به زور شربت را به او خوراند. کمک کرد بلند شود و روی صندلی بنشیند. _حالم خوبه. ممنونم آقا. _شهید از نزدیکان هستن؟! _بله، خیلی نزدیک. میشه برام یکیش رو چاپ کنید؟! _بله حتماً. داریوش، چشم‌هایش را بست. قطره اشکی از کنار چشم‌هایش سر خورد روی لباسش. _ آقا ابوالفضل؛ تو، منی! همسن خودم! پنج دقیقه طول نکشید که عکس شهید آماده شد. پس زمینه پوستر، گنبد حضرت زینب بود که در دو طرف آن، عکس کوچکی از سردار سلیمانی و شهید ابومهدی زده بودند. روی سربند نوشته شده بود لبیک یا حسین و زیر عکس، نام شهید حک شده بود. خانم متصدی، دوتا از آن عکس چاپ کرد. یکی برای نمایشگاه و یکی برای داریوش. او عکس را گرفت و تشکر کرد. از موکب خارج شد. هرم گرما توی صورتش موج زد. تازه متوجه شد داخل موکب چقدر خنک بود. چشمانش جمع شد و پیشانیش چین برداشت! چند قدم از موکب فاصله گرفت. کنج خلوتی پیدا کرد و بر زمین نشست. عکس شهید را که به سینه فشرده بود، بر زمین گذاشت و به آن خیره شد...! #پایان_قسمت13✅ 📆 #14030616 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
اینو ببینید ضرر نمی‌کنید. تازه سودم می‌کنید. به همین سوی چراغ👇 💡
🔸برای ارتباط با امام زمان چه عمل منظم روزانه‌ای را توصیه می‌کنید؟ استاد مؤیدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللّهم‌َّعَجِّل‌لِولیِّک‌َالفَرَج
🎥 #ببینید| محتوای دروغ چگونه ساخته می‌شود؟ ◾️برشی از فیلم «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا، دربارهٔ ساخت روایت‌های جعلی علیه کشورها. #جنگ_روایت_ها 📲مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد محمدحسین فرج‌نژاد: 📝 @FarajNezhad110
📹 بر عمق #هوش_مصنوعی مسلط شوید ☝ نماهنگ جدید KHAMENEI.IR از بیانات رهبر انقلاب درباره هوش مصنوعی از سال ۹۷ تا دیدار اخیر پ.ن: به زودی آمریکا، اتحادیه اروپا و بریتانیا معاهده هوش مصنوعی امضا می‌کنند. @anarstory

مشاهده در ایتا

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ورود به کانال ایتا
تبلیغ کانال ایتا